از گذشته‌ها

تا قبل از اینکه دانشگاه قبول شم هر سال تابستون می‌رفتیم ییلاق پیش پدربزرگ و مادربزرگم. یه ایل آدم بودیم. خوش می‌گذشت ولی دق هم داشت چون نمی‌ذاشتن تا لنگ ظهر بخوابم و از بالای درخت به بهانه اینکه دختری و میافتی زمین جمعم می‌کردن. آب و آب‌کشی دائم بخاطر نجس و پاکی کردنهای مامان‌بزرگم هم بود. مامانم رو هم کلا شام به شام می‌دیدیم! تلویزیون هم بد قراضه بود و کوچیک و سیاه‌سفید. در عوض فضای باز بود و من مثل اسب صبح تا شب می‌دویدم.

امشب که داشتم پرده ها رو می کشیدم، پنجره باز بود و چراغ بالکن از دیشب روشن مونده بود و یه نور محو انداخته بود توی تاریکی خونه. یهو همه چی منو یاد اون موقع انداخت....

هوا همیشه مثل الان بود. غروب به بعد سرد می‌شد و باد ملایمی میومد...

غروبها خونه سوت و کور بود. مامان بیرون بود و بابام هم برادرم رو برده بود فوتبال و برای آمدن مهمانهای شام هم زود بود. فقط مادربزرگم بود که لنگان و آروم چراغای حیاط رو روشن و فواره حوض رو راه می‌انداخت و به غذا سر می‌زد. ال 17 ساله در پذیرایی پرت که دیگه ازش استفاده نمی‌شد، روی مبلهای استیل هزار ساله (و بسیار سخت برای نشستن) مادام بوواری می‌خوند و انقدر غرق بود که حتی پا نمی‌شد چراغ روشن کنه و با همون نوری که از حیاط میومد می‌خوند... و هی فکر می‌کرد emma چشه آخه؟

امشب بادی که پرده رو نرم تکون می‌داد و من که لرز کرده بودم و سکوت خونه یهو بردم به اون حال و هوا... و همون غم نوجوونانه شیرین به دلم نشست.... به همون قشنگی و معصومی...

 

نظرات 5 + ارسال نظر
خودم یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 22:42

تابستونها اکثرا خونه پدربزرگها بودم... خونه هاى هزار مترى و حیاطهاى بزرگ و پر از گل و گیاه... غروب که میشد باغبون گلها رو آب میداد و من که خسته و عرق ریزان از فوتبال تو کوچه برمیگشتم بوى گلهاى تازه آب خورده و عطر یاس و اطلسى ها تمام حیاط رو پر کرده بود....
هنوز هم بوى یاس و اطلسى منو پرت میکنه به اون زمان...

دقیقا تونستم حال و هوات رو تصور کنم. حیاط خونه یکی از خاله‌های من هم همینطور بزرگ بود. در هر گوشه‌ای که انتظارش رو نداشتی یه درخت مو یا آلو بخارا یا یک بوته داوودی یا کوکب بود و به قدری اطراف خونه آسمان پیدا بود که می‌شد دید آفتاب پشت دیوار حیاط ناپدید می‌شه. برای من هم بو بیشترین حسیه که خاطرات رو به یاد میاره

ghasedak یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 23:04

سلام ال‌ جان، چقدر خوشحال شدم که اومدی اینجا مینویسی.... خیلی‌ دلم برای نوشته‌هات تنگ شده بود... ممنون که باز مینویسی.... این نوشتت هم چقدر خوب بود.... منم یاد تابستون‌های دور و خونهٔ مادر بزرگم افتادم.... شب هایی که با بیخیالی، بدون فکر کردن به هیچ چیزی تا خود صبح مینشستم و رمان می‌خوندم.... آاه‌ه‌ه دلم برایه اون شب‌ها همیشه تنگ می‌شه.... خودت خوبی‌؟ کوچولو خوبه؟ بجای من ببوس نی‌نی رو.

سلام قاصدک عزیزم :) خیلی خوشحال شدم از دیدن کامنتت. آخ آخ گفتی از اون بی خیالی.... هیء
یادم میاد ظهرها که همه می‌خوابیدن من می‌رفتم زیر زمین و هدفون واکمنم رو می‌ذاشتم و در رویا تبدیل می‌شدم به یه خواننده :)) اونجا هم می‌شد استیج و خلاصه چه کنسرتها و رقصها که در زیرمین مادربزرگم اجرا نکردم!
کوچولو هم خوبه. مشغول شیطونی و دلبری. :*

لیلی دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 00:14

ال من هیچکدوم از مادربزرگ هامو ندیدم
چقدر دلم گرفت الان

راستی علاوه برخیلی چیزها که اینجا وخونه جدید عوض شده لحن کامنتای خودم جان هستش

:( روحشون شاد.
خودم جان استاد نوشته‌های با روح نوستالژیکن :)

خودم چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 19:01

ال عزیز لطف دارن ....
لیلى جان... برام جالب بود نظرت. دوست دارم بدونم به نظرت چه تغییرى کردم ؟

من هم منتظرم :)

لیلی شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 09:46

راستش اصلا اول فکر کردم شما همون خودم جان سابق نیستین یعنی تااین حد
قبلا درون کامنتاتون شیطنت خاصی پنهان بود که ریزبینی خاصی هم میطلبید
من متاسفانه آشنایی با نوشته هاتون ندارم البته آدرسی هم پیدانکردم
ولی طبق تعریف ال عزیز باید جالب انگیزناک باشن

لیلی جون برای من هم خیلی جالب بود که جوابت رو بخونم. داشتم به بخش کامنتها پیجت می‌کردم! واقعا درست می‌گی. بسیار ریزبینی لازم داشت. شاید الان می دونن یه مادری شبهای متوالی نخوابیده و گیراییش افت کرده ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد