اینجا رو تازه پیدا کرده بودم. شروع به خوندن کردم از جدید به قدیم صفحه صفحه رفتم عقب. سنگین بود خیلیهاش، تلخ، یادآور افرادی، کارهایی، خیلیهاش هم طنز، بسیار قوی. به 89 که رسیدم و مسائل سیاسی پررنگتر و حرف افراد در بند و ... دیگه ادامه ندادم. یادم افتاد به اینکه هروقت از اون اتوبان کذایی رد میشدم احساس میکردم صدای ضجه میشنوم... یا از اون یکی اتوبان کذایی برام اضطراب و بوی عجیب اون روزها رو بدنبال میاره.
بستمش. مغزم توان ادامه نداشت. بستم و رفتم سراغ دیدن عکسهای لباسهای شیوا صفایی در ایتالیا و طراحی داخلیهای رکسانا صولتی (دوستدختر پسر بیژن پاکزاد (ره)) در بورلی هیلز!
به من تکیه داده و نرمی ساعدم رو بجای دندونگیر گاز میزنه. گاهی بینی ام رو به گردنش نزدیک میکنم و از بوش مست میشم، گاهی به کله گنده اش نگاه میکنم و شونه های ظریفش. موهای نرم سیکلمه ایش رو ناز میکنم و از عشق سیراب میشم. روفرشیهای نشسته، مسجهای نگاه نکرده، برنجهای روی زمین، لباسهای اطو نشده، همه میتونن صبر کنن. چی از این لحظه مهمتره؟ چی از این لحظه گذراتر؟
کوچولو بیا مثل هیچکس نباشیم. من و تو.