در جواب ژینوی عزیزم

در کامنتهای پست قبل ژینو برام نوشت:

مورد آخر...هیچوقت فکر نمیکردم کسی باشه که برام مزاحمت ایجاد کنه ولی اذیتی که شدم و مزاحمتهایی که داشت هنوز هم کابوسه برام. باج خواهی و تهدیدهاش واقعا وحشتناک بود... 
قبل این مسائل همیشه برام سوال بود اسیدپاشیها و اذیتها چطور اتفاق می افته و یا چرا باید با کسی با این شخصیت وارد شد که انقدر آسیب دید ولی بعدها به این نتیجه رسیدم آدمها میتونن قسمت شرورشون رو پنهان کنن و یا حتی ممکنه خودشون هم ندونن که همچین بخشی دارن تو شخصیتشون و یه تلنگر رو میاردش و چقدر میتونه ویرانگر باشه


خیلی به این کامنت فکر کردم. نه از باب اینکه افرادیکه بودن چطور با ترک رابطه برخورد کردن، از باب اینکه چرا وارد بعضی رابطه ها شدم.

فکر کردم و دیدم من همیشه از عواقب یک رابطه می ترسیدم. از وقتی که یادم میاد مامانم همیشه من رو می ترسوند. از سن کم دوم راهنمایی مثلا. که پسرا میان رو دخترا شرط بندی می کنن، فقط میان دوست بشن که به هم بگن ببین گفتم این میاد با من دوست میشه. 

بعدترها هی می ترسوند از اینکه میان از آدم عکس می گیرن بدون اینکه آدم بدونه فیلم می گیرن، صدا ضبط می کنن، صورت دختر رو از ریخت می اندازن و ...

الان می بینم خیلی ها رو هم غیر مستقیم می گفت. مدل به در بگم دیوار بشنوه. با خاله هام می نشست و عمدا جوری بلند می گفت که من که اونور مشغول کارای خودم بودم بشنوم. مثال از دخترای بدبخت شده و ترک شده و آبرو رفته هم می داد.

خب این ها چه پیغامی به ناخودآگاه یه دختر نوجوون می ده؟

1- من لایقِ دوست داشته شدن توسط یک پسر نیستم. من انقدر بد و زشتم که کسی عاشقم نمیشه و هر کس هم بیاد طرفم برای اینه که بعدش با دوستاش مسخره ام کنه و من موضوع بازی و شوخیشون هستم و نه یک دوست دختر و یک عشق.

2- پسرها قابل اعتماد نیستن. میخوان آبروی آدم رو ببرن.

(یادم میاد یک مدت مزاحم تلفنی داشتیم وقتی من دوم دبیرستان بودم. واقعا هم مزاحم بود. ینی کسی نبود که من بخوام باش حرف بزنم و حالا از قضا همه ش مامانم گوشیو برداره و اونا قطع کنن. شایدم دو سه نفر بودن چون خیلی دیگه مامانم کلافه شده بود و هی می گفت اینا کین؟ بعد یه روز که من از کلاس زبان عصرم برگشتم بهم گفت که مزاحمه بهش گفته که انقدر حرص نخور من با دخترت دوستم که زنگ می زنم. یه همچین چیزی. طبعا من عصبانی شدم و گفتم دروغ میگه و ... . در همون سن هم بعدا شک کردم که این حرف مامانم راست بوده یا یه دستی زده مچ منو بگیره. بهر حال می خوام بگم همه ش پسرا رو عوضی و دروغگو و آبروبر جلوه می داد)

--------------------

بارها و بارها و بارها و بارها و بارها و .... بارها فکر کردم چرا من، "ال" ، چرا با اون فرد دوست شدم؟ اولین عشق زندگیم رو می گم. همون که خیلی سال از من بزرگتر بود و من بچه بودم و او متاهل بود اون موقع. فکر کردم چی باعث میشه دختری با سن کم ولی نه اونقدر کم که نفهم باشه، بدون هیچ نیاز مالی، بدون نیاز به گردش و تفریح و سفر، از یه خونواده معمولی، بدون هیچ سابقه ای در دوستی با پسرها یکهو بیاد و با یه مرد متاهل کلی از خودش بزرگتر که در هیچ حالتی به خونواده و اطرافیانش نمیاد و اصلا مال یه دنیای دیگه است دوست بشه؟ کسی که زن داره. بچه داره.

الان فکر می کنم همین ترس از عواقب. عملا من رو کشوند به طرف این فرد. چون خودش زن و بچه داره، پس رو شدنِ این رابطه و علنی شدنش برای اون بیشتر بده تا من. پس هیچوقت نمیاد ابروریزی راه بندازه. برعکس، بیشتر از خودم محتاط خواهد بود.

-------------------

این فرد که سالهای سال عشقی بهش داشتم که به نظرم بالاتر از همه عشقهای دنیا بود و حاضر بودم بمیرم براش الان تبدیل شده به بدترین فرد در ذهنم. حتی ازش بدم میاد. پشیمونم از تمام لحظاتی که باهاش داشتم.

فردی بود که بسیار به من ابراز عشق می کرد. خیلی محبتش رو نشون میداد. گاهی حتی معذب می شدم و دوست نداشتم این نحوه اغراق شده رو. گاهی که جلوی دوستام فردین بازی در میاورد حتی خجالت می کشیدم. دائما کادو بارون بودم (گرچه الان می بینم حتی یکیشون هم واقعا باب میلم نبود!)

وقتی بیرون بودیم دائما دستم در دستش بود، یا در آغوشم می گرفت. (گرچه الان احساس می کنم دوست داشت بقیه نگاش کنن که چقدر عاشق پیشه است).

و من اینها رو در خونه ندیده بودم. بابام هیچوقت جلوی ما به مامانم کوچکترین محبتی نمی کرد. هیچوقت جلوی ما هم رو نمی بوسیدن (بجز موقع برگشتن از سفرهای تک نفره و سال تحویل). هیچوقت دست مامانم رو نگرفته بود. فکر می کنم اگر این محبتها رو از یک مرد به زنش در خونه خودمون دیده بودم اونوقت انقدر در مقابل ابراز محبت غلام حلقه به گوش نمی شدم. فکر نمی کردم آسمون باز شده و فقط همین یه نفر بلده محبت کنه. نه اینکه بگم تا اون سن به عمرم محبت مرد به زن در دور و برم ندیده بودم. منظورم اینه که تصویرهای کودکیم چطور ناخودآگاهم رو شکل داده بودن.

-------------------

قطعا که دنبال مقصر نیستم. خودم بیشتر از همه در مقابل وضع خودم مسئول بودم. ارتباطات عاطفی و انسانی هم خیلی پیچیده تر از این حرفهان. صرفا دو تیکه از یک پتوی هزار تیکه رو نوشتم.

طولانی

در این مدت که نبودم سه بار به شدت میخواستم بنویسم. نوشته فعلیم در مورد دو باره. از اونجاییکه در آینده احتمالا مدتی در فاز مادری محو بشم، الان می نویسم. هر دو مربوط به اوایل زمستون گذشته است و در هر دو مورد شانس اینو داشتم که کاملا تنها بودم.

-----------

در اتاق کارم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره موبایل ناشناس. با الو و سلام نشناختم و اون هم فهمید نشناختم. وقتی با لحن همیشگیش که فامیلم رو یه جوری می گفت ، گفت خانوم فلانی؟ فهمیدم کیه. اون فردی که قبلا در موردش نوشته بودم که عاشقش بودم و بهم گفته بود براش از سفرم چیزی بیارم و پولش رو هم نداده بود. یادتونه؟ همون بود. تمام شماره هاش رو بلاک کرده بودم، شماره جدیدی بود. دوباره اُردِر داشت! با پررویی تمام. کسیکه من از سال 89 دیگه نه دیده بودمش و نه تماسی باهاش گرفته بودم و به کلی از زندگیم محوش کرده بودم. حتی جرات کرده بود و به شماره خونه اون موقعم زنگ زده بود. وقتی دید من انقدر سرد حرف می زنم گفت شناختی؟ گفتم بله گفت "درست شناختی؟" کثافتِ تمام. گفتم متوجه منظورتون نمی شم. (لابد منظورش این بود تو که یه مدت با من رابطه جسمی داشتی). الان یادم نمیاد در جوابم چی گفت ولی نهایتا دو سه جمله بیشتر مطرح نشد و من هم طبعا گفتم نمی تونم چیزی که می خواد رو براش تهیه کنم و اون هم گفت پس از همکار دیگه ای بخوام و من هم بدون اینکه بگم باشه خداحافظی کردم. درجا اون شماره رو هم بلاک کردم و دوباره مشغول کارم شدم. این حجم وقاحت برام باور کردنی نیست.

-----------

تازه رسیده بودم سر کار و داشتم ماشین رو در پارکینگ شرکت پارک می کردم که یک شماره تلفن ثابت بهم زنگ زد. در حال چرخوندن فرمون الو گفتم. "سلام خانوم فلانی" از اون سلامهای مخصوصم کردم (سلام با لحن تعجب دار و سوالی که ینی شما کی باشین؟) "ال"

کسی بود که نوشته هام رو در این وبلاگ بخاطر عشق اون آغاز کرده بودم. کسی که اون همه از عشقش نوشته بودم.تنها کسی که می خواستم بخاطرش طلاق بگیرم. کسی که فراموش کردنش مساوی شد با فراموش کردن زندگی گذشته. ایمیلها و تلفنهایی که بلاک کردم.نشناخته بودمش. صداش رو نشناخته بودم. خودش رو معرفی کرد.

شوکه شده بودم. خیلی وقت بود که تماسی نگرفته بود. پرسید سر کاری و گفتم نه ولی نمی تونم هم صحبت کنم. (می تونستم. عمدا گفتم). گفت پس هر موقع تونستی به من یه زنگ بزن (با همون لحن ناراحتش (از اینکه نشناختم) لحنی که یه موقع براش می مردم و الان به نظرم لوس و طلبکاری و بی ربط و متوقع میومد). گفتم باشه و قطع کردم. شماره ثابت هم بلاک شد. تماسی نگرفتم. بهش فکر هم نکردم. عصر یه کوچولو دلم لرزید که ینی چی می خواسته بگه و شاید اتفاق مهمی بوده و ... . بعد گفتم هرچی می خواد باشه. نهایتش اینه که می خواد از ایران بره یا داره ازدواج می کنه یا داره از غم دوری من می میره یا مریضی لاعلاج گرفته یا داره خودکشی می کنه. حتی. هیچکدوم رو نمی خواستم بدونم. تمام شده بود. ساده ش هم این می شد که لابد این هم اُردی داشت یا می خواست بگه خیلی بی معرفتی یا دلش تنگ شده بود. این ها رو هم نمی خواستم بدونم.

-----------

فکر کردم به اینکه این دو نفر به اضافه مشاوری که بعدا بجای مشاوره همپای کشیدن هم شدیم و البته با هم رابطه هم داشتیمو همینطور هم عشق اول، همه بدون خداحافظی کنار گذاشته شدن. ینی من هیچوقت نرفتم بگم فلانی دیگه من و تو رابطه مون تمام شده و لطفا نه زنگ بزن نه تماس بگیر و ... . همینطوری حذف شدن. حوصله درامای اضافه و حرفهای اضافه و نه نرو و نه بگو آخه چرا و پس فلان و پس بهمان و احیانا دعوا یا گریه رو نداشتم.

عشق اول هنوز تا مدتها مسج تبریک عید و تولد می فرستاد و بعد از مدتی قطع شد، سریش هم نشد، مشکلی هم برام ایجاد نکرد. مشاور آخر هم یکی دو بار مسج داد که کجایی و چه می کنی و وقتی دید من سربالا جواب می دم انقدر شخصیت داشت که دیگه پیگیر نشه. فکر کنم الان هم هر جا ببینمش خیلی عادی از حال هم بپرسیم و بریم پی کارمون. اون آقای قسمت اول نوشته ام که یک لجن به تمام معناست و یاداوری اون رابطه برای من بدترین اتفاق زندگیمه. می مونه اون عشق سوزانی که به فرد قسمت دوم این نوشته داشتم. هیچوقت نفهمیدم ممکن بود چقدر ترک کردنش باعث شه برام مزاحمت ایجاد کنه. چون کار و محل زندگیم کاملا عوض شده. ولی همینکه فکر می کنم به اینکه توانایی این رو داشت که مزاحمت ایجاد کنه، ناراحتم می کنه.

-----------

بار سوم رو بعدا می نویسم. به اندازه کافی طولانی شد. البته دیگه کسی زنگ نمی زنه در قسمت بعد!


پ.ن: نمی دونم چرا خودبخود فونتای اینجا برای خودشون بزرگ و کوچیک می شن. کلا خیلی از بلاگ اسکای بدم میاد :(

یک سلام با امید که ادامه دار باشه

وقتی فکر می کنم زمانیکه شروع به نوشتن در این وبلاگ کردم چطور آدمی بودم و امروز چطور ... خیلی تعجب می‌کنم. سالها در یک وادی (عشق؟ جستجوی عشق؟ رفع ملال؟) مدام می‌رفتم و می‌گشتم و می‌خواستم و می‌بریدم و باز لرزش دل و ... . در نهایت می‌بینم نیروی محرکه تمام اون فراز و نشیبها یک چیز بود و ته همه‌شان هم یک غم و بعد جدیت به فراموش کردنش.

بعد یکباره ظرف این دوسال انگار تمام اون کله‌شقی‌ها، ساختارشکنی‌ها، رابطه‌های خطرناک، احساس چرخ‌بر‌هم‌زدن‌ار‌غیر‌مرادم‌گرددها، خاص بودن‌ها، غیب شد. نه دود شد، نه آب شد، بلکه یکهو و به یکباره غیب شد.

و من آدم دیگه‌ای شدم. زندگی در لحظه، بدون فکر به آینده، با دغدغه‌های معمولی، لذت بردنهای معمولی. بدون نیاز به شق‌القمر کردن.

سیراب شدن وقتی دستی با عشق موهام رو به هنگام این دنده به آن دنده غلتیدن‌های نیمه شب و دم صبح نوازش می‌کنه؛ وقتی تن تغییر کرده اما برای او خواستنی‌تر شده.

لذت ناب شنیدن واژه "مامانّ". سِحر شدن وقتی با نیم‌وجب قد محکم راه می‌ره و پشت سرش رو نگاه می‌کنه تا مطمئن بشه که هستم. تمام دنیا را به لحظه‌ای که دستم رو به گونه‌اش می‌ماله و همونجا نگه می‌داره می‌بخشم. وقتی با ناخنهای کوچیکش کِرِم رو روی شکمم پخش می‌کنه و به چشمهام نگاه می‌کنه، قلبم می‌ایسته.

منتظر هستم که عشق بار دیگه به قلبم بیاد.

--------

فکر می‌کنم هر توضیحی بابت نبودنم بنویسم یا روضه‌وار میشه یا غیرقابل پذیرش. بدون اینکه عمد و آگاهی باشه از اینترنت و دنیای مجازی فاصله گرفته بودم. به طور کامل. تقریبا حتی از دیدن تلویزیون. البته نقش اصلی رو سنگینی کار و تمام کردن پروژه‌های نیمه تمام کاری ایفا می‌کرد. تمام زمانهایی که قبلا صرف علایق میشد به کار فکر می‌کردم. برای کار کوچ کردیم و در هر حالتی یکی از رکن‌های اصلی فکر من است.

دوستیتان برام بسیار با ارزشه. امیدوارم از من نرنجیده باشید. امیدوارم همچنان با من باشید. عُقلا می‌گویند عذرخواهی را با بهانه تراشیدن خراب نکنید. من هم به همین شیوه فقط بابت تمام ایمیلها و پیامهایی که بی جواب گذاشتم عذر می‌خوام. از ته دل.