اول از هر چیز باید سال نو رو تبریک بگم به همه شما دوستای عزیزم. یک یک شما در یاد من بودید ولی بخصوص خودم عزیزم، ژینو جانم و بهناز عزیز دل که همیشه من رو با محبت بی چشمداشت خوشحال می کنند و دیدن اسمشون و پیامشون روح منو تازه می کنه.

واقعا فکر نمی کردم امشب بشینم و بنویسم. ولی یک آن به خودم گفتم باید امشب کاری برای خود خودم انجام بدم. کاری که فردا از شوقش لبخند روی لبم باشه. کاری که مدتها با علاقه انجام می دادم و مدت مدیدی کنار گذاشته بودم. نوشتن در اینجا. 

مدت طولانیه که با خودم قرار گذاشته بودم مستمر و منظم در اینجا بنویسم. که اینجا رو و از اون مهمتر گنجِ بودنِ شما و همفکری و همدلیتون رو از دست ندم.

-------

خب فکر می کنم لازم نباشه بگم چقققدر گرفتارتر شدم و فرزند دوم کارها رو دو برابر نکرده بلکه به توان دو رسونده و چقدر از من انرژی گرفته میشه. میزان کارهای روز واقعا با بار قبل قابل قیاس نیست. بخصوص که هر دو در سنین حساسی هستند و وابسته اند. برای دومی میخوای غذا شروع کنی، اولی زمان از شیشه گرفتنشه؛ برای دومی میخوای اتاق خوابش رو جدا کنی، اولی باید برای مهد رفتن آماده بشه؛ شیرِ شبِ دومی باید حذف بشه، اولی هم زمان تعلیم از پوشک گرفتنش رسیده....

هر کدوم از اینها خودش به تنهایی یک پروژه است و وقتی با هم همزمان میشن دیگه اوووه.

برعکس زمستان دو سال قبل، زمستان گذشته رو خیلی پر مریضی گذروندیم و یک نفر بیمار می شد و به بعدی می داد و هفته های متوالی می گذشت و دائما یک نفر در خونه مریض بود. حالا در کنارش هم بالا پایینهای معمول زندگی و فشارهای کاری و غیره هم که به جای خود.

ولی شاید بزرگترین فایده ای که دوباره مادر شدن برای من داشت این بود که به تمام معنای کلمه دیگه کسی/زنی رو قضاوت نمی کنم.

قبلا هروقت می دیدم مادری در شبکه های مجازی یا وبلاگستان فعاله اولین فکرم این بود که وای چقدر بیکاره. الان میگم وای خوش بحالش که با وجود بچه و اون همه مشغله باز هم وقتش رو  جوری تنظیم می کنه که به این کار هم برسه.

حالا بهر حال با خودم می خوام قرار بذارم دیگه اینجا مرتب و منظم بنویسم.

------------

یک اعتراف ال گونه کنم؟

واقعا اولی رو جور دیگری دوست دارم. خیلی بیشتر از دومی.... شیداگونه عاشقش هستم. دلم در مشتش مچاله شده. با اینکه قبلا همه هشدار داده بودند که از 6-7 ماهگی به بعد که دومی شیرین می شود مواظب باشم اصلا نیازی به مواظب بودن نیست. آنطور که من عاشق عشق اول هستم و هر دو دائما در آغوش هم .... گاهی برعکس نگران دومی می شوم... 

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم شنبه 19 فروردین 1396 ساعت 12:48

مواظب دومی باش
من بچه اخر هستم
یک بچه ناخواسته
عین جوجه اردک زشت
بقیه زیبا و اروم و خواستنی
کمبود محبت رو هنوز دارم بارش رو تو زندگی میکشم
نه که به من کم محبت شده باشه هاااا
نه
ولی احساس میکردم اونها رو بیشتر از من میخوان
که درست هم فکر میکردم

دلم گرفت... واقعا هم باید مواظبش باشم... چقدر سخته ولی...
اوایل عامدانه جلوی اولی بهش محبت نمی کردم مبادا بزرگه حسودی کنه و الان انگار دیگه عامدانه هم نیست و درونی شده ....

حسرت عدم شنبه 19 فروردین 1396 ساعت 23:25

به به سلام ال عزیز
من از شنیدن این حجم کاری خسته شدم وای به انجام دادنش
واقعا خداقوت
امیدوارم همیشه شاد و سالم باشید کنار هم
آخ جون که تصمیم داری منظم بنویسی اینجا

ممنونم حسرت عدم جان. مرسی که منو می خونی و هستی

فرنوش دوشنبه 21 فروردین 1396 ساعت 15:55

سلام به ال عزیز
سال نو شما هم مبارک از خوندنت لذت می برم از این همه مشغله لذت ببر چون واقعا لذت بخش هست
خوشحالم که دوباره می نویسی من که هر از چندگاهی سایت رو چک می کردم و امیدوار بودم به دوباره نوشتنت

ممنونم فرنوش عزیزم. دیدن این دوستی به من انگیزه می ده که بنویسم

بهناز جمعه 25 فروردین 1396 ساعت 03:00

ال عزیزم سلام سال نو مبارک الان داشتم بهت فکر میکردم و میگفتم یعنی به همون اندازه که من بهش فکر میکنم ال هم به یاده ما هست؟بعد با خودم گفتم البته که هست اما دوتا بچه ی کوچیک داره من که تو یکیش موندم خسته نباشی گاهی دلم میخواد ی نی نی دیگه بیاد ولی بعد توبه میکنم از این فکرم

مگه میشه نباشم. همه ش هم به خودم می گفتم ای کاش وبلاگ داشت که لااقل من ازش می خوندم... همه ش فکر می کردم حالا پسرت چقدر بزرگ شده و چکارایی می کنه و خودش چطوره و اینها

لیلی یکشنبه 27 فروردین 1396 ساعت 05:10

سلاااااام ال
به هیچ وجه نمی تونی تصور کنی از دیدن نوشته جدید تو وبلاگت چقدر خوشحال شدم
خیلی بد بود هربار میومدن ونبودی
مخصوصا که منم تو روزهای مشابه باهات هستم،اینکه بادوتافسقلیا برگشتی به کار یعتی اوج توانمندیه تو،کاش برام بگی چجوری وبرنامه ات برای امورات رندکی وبچه ها به شکل هست که توتستی سرکار بری
من یک پسر سه ساله ویک پسر 14ماهه دارم

البته امیدوارم من رو فراموش نکرده باشی

ال از بچه داریات میگی من میرم به نوشته های اون سالات ومیگم واقعا یه سیب تو زندگی هرکدوممون چقدرررر قراره چرخ بخوره دیروز من وتو کجابودیم وبا چه دغدغه هایی و امروز کجاییم

سلام عزیزم مگه میشه فراموشت کرده باشم؟ اتفاقا خیلی هم به یادت بودم که در چه حال هستی با پسرکها. با هم کنار می آیند؟
من خوشبختانه کمک دارم. همان عزیزی که اولی را نگه داشت دومی را هم نگه می دارد و اولی هم کودکستان می رود. هر دو هفته یک بار با ه گوشت و مواد تازه می گیریم و یک روز 8-9 جور غذا می پزیم و وعده وعده فریز می کنیم برای دو هفته مان.
یک خانمی هم سه روز در هفته برای کارهای خانه می اید. چون وااااقعا این دو تا بقدری از من انرژی می گیرند که به هیچ کاری نمی رسم. متاسفانه یا خوشبختانه عادت کرده اند هر روز عصر هم پارک برویم. برای من مساله ای که خیلی وقت گیر هست غذایشان است. بخصوص دومی که هنوز غذای سفره نمی خورد و باید هر روز برایش غذای تازه حاضر کنم. اولی هم متاسفانه گاهی غذای روز را نمی خورد و باید همیشه یک plan B داشته باشم! اینکه هر روز میان وعده صبح آماده کنی و آب میوه بگیری و عصرانه حاضر کنی خیلی وقت گیر تر از آنست که فکر می کردم. البته چون من (قطعا مثل تو) خوراکی های سوپرمارکتی بهشان نمی دهم (هنوز) مگر مسافرت باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد