باور؟

خب من تا اومدم منظم بشم رفتیم سفر. بماند که واقعا دو روز اول توبه کار شده بودم و خییییلی سخت بود ولی در کل تجربه ای بود برای خودش. با اینکه پرواز کوتاه نبود ولی هر دو به طرز غیرقابل باوری در راه عالی بودن. البته وقتی رسیدیم هتل از خجالتمون دراومدن!

الان هم یکیشون با ه رفته خرید و اون یکی خوابه. من هم به یاد قدیم دنگ شو گذاشتم و دارم می نویسم. دلم برای خونه تهرانمون خیلی تنگ شده. خاصه در بهار.... خاصه در اردیبهشت تهران...

پی نوشت کامنت لیلی منو خیلی به فکر برد. گاهی که می بینم همچنان میشه تازوند و به دنبال خود کشوند ولی خودت افسار رو می کشی در عجب می مونم از حال خودم.

حالا محض خالی نبودن عریضه اینم خدمت حضور انورتون عرض کنم که من نمی دونستم زمینهای بازی بچه ها انقدر مکان خوبی برای "آشنایی" می تونه باشه ;)

باباهای تنهایی که بچه رو آوردن اونجا، بسیار برای معاشرت دلچسب هستن. اولا که به راحتی میشه بدون مشکل و بدون منظور سر صحبت رو باز کرد (در مورد عادات بچه و سنش و همبازی بودنش با بچه ) و بعد صحبت رو همین حول و حوش ادامه داد. بعد هم اگر خوب بود که خب دفه های بعد هم هست و بعد میشه راجع به کار هم حرف زد و غیره!!!

-----------------------------

یادش بخیر یک زمانی هم بود باب آشنایی با جمله "ببخشید بلیط اضافه دارین؟" در ایستگاه اتوبوس باز می شد!

وقتی این جمله رو می شنیدم بسته به اینکه از ریخت طرف خوشم میومد یا نه بلیط داشتم یا نداشتم :)) چون اگر داشتم می شد سر گرفتن یا نگرفتن پول ناچیز بلیط بیشتر حرف زد :)) بعدم که سوار می شدیم عموما طرف همون ایستگاهی که من پیاده میشدم پیاده می شد و باقی صحبتها! حالا اگر خیلی زیادی خوشم میومد ازش بجای ایستگاه مد نظرم، ایستگاه پارک پیاده می شدم که نرم نرمک تا اونجا بریم!

-----------------------------

دلبند و دلخواهی چه شیرین سخنی

نمی کنم باور که مهمان منی

نمی کنم باور که با خنده خود

سکوت سنگین را چنین می شکنی

قدم نهادی در خانه من

شد از تو روشن کاشانه من

سبو بیفکن، پیاله بشکن که باده مستی ندهد

خوشا به حالی که مجال مستی ندهد

(دنگ شو)

این ترانه عجیب وصف حال این روزهای منه.... چقدر وقته که بخاطر بارداری و شیردهی ننوشیدم و البته مستی رو جور دیگه ای تجربه کردم. وقتی که در خنکای صبح یک جفت چشم خوابالود و خندان به رویم باز میشن و دست کوچکی با ناخنهای تیز گونه ام رو نوازش می کنه...

هر جمعه به جمعه سر و گوشش می جُنبه!

ینی واقعا مدال بی جنبگی رو باید بگیرم چون همین امشب که دیدم دارم به خودم می گم وای باید برم حتما وبلاگ بنویسم که منظم بشه نوشتنم احساس خیلی متعهدگونه ای بهم دست داد. در حدی که برم برای انتخابات ریاست جمهوری هم ثبت نام کنم!

------

واقعا آدمی چیه؟ یه وعده غذایی رو که بتونیم با ه در آرامش به پایان برسونیم بدون اینکه ده بار اینو از زیر میز در بیاریم یا از تو دهن اون کاغذ و پلاستیک بیرون بکشیم برامون دستاورد محسوب میشه!

------

نمی دونم فیلم motherhood  رو دیدین یا نه. جزو دو سه فیلمی بود که من بعد از تولد اولی دیدم و با وجود اینکه خودم مادر بودم به نظرم به شدت اغراق شده میومد و مدام می گفتم خب uma thurman می تونست اون روز اینهمه مشغله داره خرید حراجی نره یا بچه رو پارک نبره یا مثلا چه اصراریه فلان. و نظرم این بود که آدم می تونه از یه سری کارا بزنه و لازم نیستن و ... 

ولی الان می بینم اگر بخوای به بهانه مشغله های بچه ها از چیزی بزنی عملا باید از همه چی بزنی.

این میشه که من از سر کار می پرم می رم آرایشگاه و سر راه برگشت حتما یه سری به اون مزون که برام مسج داده بود حراج بعد از عید گذاشته می زنم.

حالا گیرم در آرایشگاه دیگه فرصت مانیکور نیست و فقط پیرایش های ضروری رو انجام می دم یا در مزون با عجله چرخ می زنم و از خیر امتحان کفش هایی که می دونم نخواهم خرید می گذرم، ولی می رم. یعنی باید برم.

------

کارم همیشه برام یکی از ارکان اصلی زندگیم بوده. از شهر عزیزم بخاطرش جدا شدم. در این حد برام مهمه. از اواسط بهمن گذشته دوباره برگشتم سر کار. و روحیه م خیلی بهتر از وقتیه که نمی رفتم.

اول از هر چیز باید سال نو رو تبریک بگم به همه شما دوستای عزیزم. یک یک شما در یاد من بودید ولی بخصوص خودم عزیزم، ژینو جانم و بهناز عزیز دل که همیشه من رو با محبت بی چشمداشت خوشحال می کنند و دیدن اسمشون و پیامشون روح منو تازه می کنه.

واقعا فکر نمی کردم امشب بشینم و بنویسم. ولی یک آن به خودم گفتم باید امشب کاری برای خود خودم انجام بدم. کاری که فردا از شوقش لبخند روی لبم باشه. کاری که مدتها با علاقه انجام می دادم و مدت مدیدی کنار گذاشته بودم. نوشتن در اینجا. 

مدت طولانیه که با خودم قرار گذاشته بودم مستمر و منظم در اینجا بنویسم. که اینجا رو و از اون مهمتر گنجِ بودنِ شما و همفکری و همدلیتون رو از دست ندم.

-------

خب فکر می کنم لازم نباشه بگم چقققدر گرفتارتر شدم و فرزند دوم کارها رو دو برابر نکرده بلکه به توان دو رسونده و چقدر از من انرژی گرفته میشه. میزان کارهای روز واقعا با بار قبل قابل قیاس نیست. بخصوص که هر دو در سنین حساسی هستند و وابسته اند. برای دومی میخوای غذا شروع کنی، اولی زمان از شیشه گرفتنشه؛ برای دومی میخوای اتاق خوابش رو جدا کنی، اولی باید برای مهد رفتن آماده بشه؛ شیرِ شبِ دومی باید حذف بشه، اولی هم زمان تعلیم از پوشک گرفتنش رسیده....

هر کدوم از اینها خودش به تنهایی یک پروژه است و وقتی با هم همزمان میشن دیگه اوووه.

برعکس زمستان دو سال قبل، زمستان گذشته رو خیلی پر مریضی گذروندیم و یک نفر بیمار می شد و به بعدی می داد و هفته های متوالی می گذشت و دائما یک نفر در خونه مریض بود. حالا در کنارش هم بالا پایینهای معمول زندگی و فشارهای کاری و غیره هم که به جای خود.

ولی شاید بزرگترین فایده ای که دوباره مادر شدن برای من داشت این بود که به تمام معنای کلمه دیگه کسی/زنی رو قضاوت نمی کنم.

قبلا هروقت می دیدم مادری در شبکه های مجازی یا وبلاگستان فعاله اولین فکرم این بود که وای چقدر بیکاره. الان میگم وای خوش بحالش که با وجود بچه و اون همه مشغله باز هم وقتش رو  جوری تنظیم می کنه که به این کار هم برسه.

حالا بهر حال با خودم می خوام قرار بذارم دیگه اینجا مرتب و منظم بنویسم.

------------

یک اعتراف ال گونه کنم؟

واقعا اولی رو جور دیگری دوست دارم. خیلی بیشتر از دومی.... شیداگونه عاشقش هستم. دلم در مشتش مچاله شده. با اینکه قبلا همه هشدار داده بودند که از 6-7 ماهگی به بعد که دومی شیرین می شود مواظب باشم اصلا نیازی به مواظب بودن نیست. آنطور که من عاشق عشق اول هستم و هر دو دائما در آغوش هم .... گاهی برعکس نگران دومی می شوم... 

تو که مهتابی تو شب من، تو که آوازی رو لب من

صدای اذان که پیچید، کودک به خواب رفته را از سینه‌ام جدا کردم و بر روی شانه‌ام گذاشتم. این یعنی ساعت 12 است و من از وقتی بیدار شدم هیچ کاری نکرده‌ام جز شیر دادن به این و صبحانه دادن به آن و صبحانه خوردن خودم. عوض کردن پوشکهایشان. هنوز لباس خواب به تن دارم و فرصت عوض کردنش را نداشته‌ام. مابقی؟ آغوش ("بَـــگَل") و بازی.

تکیه دادم به پشتی صندلی شیردهی و به درختها نگاه کردم. به آفتابی که روز به روز بی‌رمقتر می‌شود. فکر کردم به اینکه خانمی که برای کارهای خانه می‌آید از پس تمیز کردن پشت شیشه‌ها برمی‌آید یا باید از باغبان بخواهم؟

-----------

از وقتی خودم بچه‌دار شدم خیلی بیشتر به بچه‌های بی‌سرپرست فکر می‌کنم. هر بار که ناخنهای کوچک و ظریفشان را می‌گیرم و مواظبم زخم نشود فکر می‌کنم یعنی کی ناخنهایشان را می‌گیرد جوری که زخم نشود؟ هربار قطره‌های ویتامین را در دهانشان می‌ریزم و مواظبم در گلویشان نشکند فکر می‌کنم یعنی چطور به آنهمه بچه قطره می‌دهند؟ اصلا می‌دهند؟ کاش می‌شد روزی یک بار بروم و فقط قطره‌هایشان را بدهم. وقتی نیمه شب نوزادم با آروغی به جا مانده با گریه بیدار می‌شود فکر می‌کنم به آنهمه نوزادی که شبها کنار هم می‌خوابند. صدای گریه چندتایشان شبها بلند می‌شود؟ کسی با محبت در آغوششان می‌گیرد؟

-----------

چقدر، چند روز، چند بار باید تکرار کنم با خودم که ناراحتی من از اوی کوچک بخاطر کاری که کرده نیست و بخاطر "انتظارات" خودم است. انتظاراتی که ابتدا به ساکن نمی بایست می‌داشتمشان اصلا. چقدر باید یادم باشد درکشان کنم. کنترلگر نباشم. که خواسته‌هایم با هم تناقض دارند و نمی‌شود مثل یک روباتِ کوچک و دوست‌داشتنی، بخورند و بخوابند و تمیز باشند و در عین حال خودساخته بار بیایند و دنباله‌رو نباشند. چکار باید بکنم که مثل خودم ناشکیبا نباشند و صبور باشند؟

----------- 

هر روز باید به خودم داستان نظامی را یادآوری کنم. داستان دختری که هر روز گاو بزرگی را از پله ها بالا می برد. کم‌‌کم سخت‌تر شدن کارها باعث می‌شود آدم عادت کند. کم‌کم سنگینتر می‌شود، کم‌کم کمتر می‌خوابد، کم‌کم بیشتر شیر می‌خواهد، کم‌کم باید از پوشک گرفت،شبهای متوالی بیخوابی بخاطر پشت سر هم مریض شدنشان را تاب آورد....

-----------

اینور و آنور خیلی می‌خوانم که نباید از کودک بزرگتر خواست که کوچکتر را تربیت کند و به خودم می‌گفتم "واه. مگر کسی هم این کار را می‌کند؟ آنهم وقتی فاصله سنی کم است؟" و بعد مُچ خودم را گرفتم که داشتم به اوی کوچک می‌گفتم "به .... بگو گریه نکنه" یا "بگو نکن". همینهاست دیگر.

-----------

انقدر این مدت در ذهنم با شما درددل کردم و برایتان نوشتم که الان انگار این نوشته‌ام یک جوری شده است.

یک موقعی با همین مغز فندقی در فکر چه و چه و چه بودم. حالا شدم متخصص اینکه این تعداد پوشک تا فردا بسه یا باید به ه بگم بره بخره؟ فرنی* رو دیروز درست کردم یا پریروز؟!


*من برای هر دوشون طبق نظر دکتر از چهار و نیم ماهگی غذا رو شروع کردم نه از 6 ماهگی که مرسومه.

من از پایان شروع کردم*

مدتهاست می‌خوام بنویسم. خیلی به یاد تک تکتان بودم. بسیاری از روزها در ذهنم جملات رو ردیف کرده بودم. گاهی فرصت محدودش هم پیش آمد ولی نمی‌دانم چرا تا الان طول کشید.
یک ماه گذشت. یک ماه سرشار از روزهای شلوغ و شاد. از قبل از تولدش تمام اشتباهات بار قبلم را یک به یک به یاد آورده بودم و هیچکدام را دیگر تکرار نکردم. از همان لحظه نخست برخورد با پرستارها حتی.
البته تجربه‌ام هم بسیار به کمکم آمد. همه کارهای کوچکی که قبلا طول می‌کشید این بار تر و فرز انجام می‌شد. آشنا بودم به نشانه‌ها. صدای گریه‌ها. بار قبل از روی کتاب و وبسایت می‌خواندم؛ این جور گریه نشانه گرسنگی است و اینجور نشانه فلان و ... . به خودم می‌گفتم مگر می‌شود تشخیص داد؟ و نشده بود. بار قبل را می‌گویم.
این بار فورا متوجه می‌شدم که هر صدا و حرکتش نشانه چیست. 
فورا عنان کارها دستم آمد. در خانه مسلط‌‌تر و با سیاست‌تر رفتار می‌کردم. 
البته... آن عشق بهمن‌واری که بار قبل هجوم آورد، آن اشکهای از سر شوق وقتی برای اولین بار در آغوشش گرفتم، آن ترانه‌های عاشقانه، هم نبودند.
---------------
بدنیا آمدن اولین فرزند من را به کلی تغییر داد. با بدنیا آمدن دومی هم یک بار دیگر از اساس تغییر کردم. انگار که ته‌مانده‌های دور ریخته نشده ال قبلی هم پاک شده باشد. خیال‌پردازیهای شبانه‌ام یکسره درباره روزهای پیشِ روی 4 نفرمان است.
ذوق و شادیم از تصور سالهای پیشِ رو بسیار است. از تجسم سفرها، بازیها، یادگرفتن‌ها، کاردستی‌ها، لباس انتخاب کردن‌ها، اولین تپشهای قلبهای نوجوانشان، عشق‌ها. 
برای اولین بار در زندگیم، واقعیت بهتر از رویاست.
---------------
عشقم به اوی کوچکتر ذره ذره آمد و تمام قلبم را پر کرد. هنوز هم اولی برایم کهکشان است و بقیه ذره. ولی اوی کوچکتر هم آرام آرام با هر تماس گونه‌ام با مو و صورتش، با هر محکم فشردن دستان کوچکش به دور انگشتم، با هر آرام گرفتن نفسهایش وقتی در آغوشم شیر می‌دهم، قلبم را بیشتر و بیشتر فشرده می‌کند.
---------------
*من از بن‌بست هر تصمیم، پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم...
من از وحشت شروع کردم، پر از تردید طلوع کردم

abuse

ماکس وبر، "قدرت" رو توانایی یک فرد در کنترل دیگران برای رسیدن به خواسته خود، بدون توجه به موانع و مقاومتها تعریف کرده.

-------

خیلی از اوقات اتفاقاتی که در کشور یا دنیا میفته برامون ناراحت‌کننده است. این‌که صاحبان قدرت و حکومت یک کشور به مردم (یا عده‌ای از مردم) ظلم می‌کنن، باعث آزار دیدن و رنج اونها می‌شن. بعد آدم نقدشون می‌کنه.

بعد مقالاتی هم منتشر می‌شه در رابطه با اینکه قدرت چطور می‌تونه ساختار مغز رو تغییر بده، بطوریکه فرد شخصیتش و رفتارش تغییر کنند.

تحقیقاتی هم انجام می‌شن (طبعا بدون رعایت اخلاقیات) که یک گروه انسانهای عادی و نرمال در نقش زندانبان و یک عده عین خودشون در نقش زندانی و میزان خشونت و اعمال قدرت گروه زندانبان فرای تصور می‎‌ره.

------

واقعیت اینه که داشتن قدرت و سواستفاده نکردن از اون کار بسیار سختیه. تا آدم خودش در موقعیت قرار نگیره ممکنه فکر کنه که به‌هیچ‌وجه چنین سواستفاده‌گری نیست. ممکنه حتی به این سواستفاده‌گری آگاهی هم نداشته باشه.

وقتی نوزاد ضعیف و تو قوی هستی، می‌تونی به هرجا دلت بخواد ببریش یا نذاری بره. خلاف خواسته‌ش. می‌تونی تنبیهش کنی، بهش آزار برسونی، و اون هیچ توانی برای دفاع از خودش نداره. قطعا وقتی‌که به این نحو نوشته میشه مذمومه ولی در لحظه، در زمانی‌ که چیزی رو ریخته که بسیار باارزشه*، نادانسته به صورتت ضربه‌ای زده که بسیار دردناکه، شبهای متوالی بارهای متوالی از خواب بیدارت کرده و خستگی روانت رو مختل کرده، و هزار موقعیت دیگه، بسیار سخته که سعی کنی از قدرتت استفاده نکنی. داد نزنی، تنبیه نکنی.**


نکته غم‌انگیز ماجرا اینه که برعکسِ قدرتِ حکومتی؛ نوزاد/ نوپا/ کودک، باز هم بعد از همه این‌ها به تو نیاز خواهند داشت. نمی‌تونن ترکت کنن، نمی‌تونن ازت دوری کنن حتی اگه یه مادر بد و سواستفاده‌گر باشی.... 

------

مسئله دیگه اینه که در هر فرد باید به اندازه قدرت، مسئولیت‌پذیری هم وجود داشته باشه. اما قدرتِ مادر، به یکباره با تولد نوزاد ایجاد میشه ولی مسئولیت‌پذیری باید در آدم پَروَرونده بشه و رشد پیدا کنه.


* آدم همیشه نمی‌تونه به خودش یادآوری کنه که هیچ‌چیز از خود بچه باارزش‌تر نیست.

** منظورم وقتهایی نیست که آدم از زور و قدرت بدنی بیشترش برای انجام کاری که به نفع خود بچه است ولی بچه مقاومت می‌کنه، نیست. مثلا اینکه به زور بهش دارو بدی، پوشکش رو عوض کنی، لباس بپوشونی. یه جاهایی خب قطعا باید "والد" بود و قاطعانه کاری که لازمه رو انجام داد و دقیقا زور بازوی بیشترِ پدر یا مادر، عامل کمک‌کننده است.

و البته در همین شرایطی که نفع خود بچه در میونه ولی نمی‌فهمه (مثلا در زمستون بعد از حمام دوست داره لخت بگرده ولی باید لباس تنش کرد)، بسیار سخته که با توجه به ضعف زیاد او، در هر لحظه کرامت انسانیش رو لحاظ کنی و سعی کنی با آرامش و نرمش رفتار کنی نه با تحکم. که این خودش یه مبحث دیگه است.

one in my arms and one in my belly

پارسال تابستون کوچولو رو برده بودم یه زمین بازی سرپوشیده. خیلی شلوغ بود و بچه های بزرگتر زیادی بودن. یه اتاقک بود که فقط یه دختر کوچولو نشسته بود و بازی می کرد و مامانش روی زمین نشسته بود. صورت نازی داشت. موهای فر بامزه هایلایت شده و لباس سراپا مشکی. فسقلی هم اونجا مشغول بازی شد. مامان دختر بچه از سن بچه من پرسید. دخترک 5-6 ماهی بزرگتر بود. همین حدودها حالا درست یادم نیست. مدتی سکوت شد و بعد همانطور که نگاهش محو دخترش بود با صدای آرامی گفت که ماه هشتم بارداریست و من که گفتم مبارک است با حالتی کمی آمیخته با اندوه سر تکان داد. گفت که پیش بینی نشده بوده. آن موقع خیلی برایش به فکر رفتم. هفته آینده با سین بچه ها را به زمین بازی دیگری برده بودیم و داشتم از جای قبلی برایش تعریف می کردم و گفتم راستی خانمی را دیدم که هشت ماهه باردار بود و ناراحت بود که انقدر زود دوباره داره بچه دار میشه. سین گفت "تو ماه 8 هنوز هم ناراحت بود؟"

ممکن است آدم غمگین یا اندوهگین نباشد ولی واقعا راحت نیست. ناراحت است. حداقل من که همچنان فکر می کنم پیش بینی شده اش بهتر است.

-----------------

در بارداری اولم لباس زیادی نخریدم. مامانم سال قبلش دو لباس بارداری مهمانی خیلی چیتان خریده بود. شکم بزرگی نداشتم برای همین تا ماه 7 بعضی مانتوهای قبل از بارداری خودم را می توانستم بپوشم. حتی شلوارهای قبل از بارداری را تا ماه 5 به راحتی می پوشیدم. یا legging که به راحتی با یک لباس قابل کش آمدن تا زانو تبدیل می شد به لباس بارداری. این شکلی ها.

یک بار رفتم مفتح و از دو بابت شوکه شدم. یکی قیمت خیلی غیرعادی گرون بعضی لباسها و شلوارها. یکی کیفیت و برش و دوخت بسیار افتضاح بقیه لباسها که قیمت معقول داشتند. با کلی گشتن سه تا شلوار جین و معمولی برای سر کار خریدم. یکیشان را به اصرار ه خریدم و طبعا اصلا نپوشیدم ;) یکیشان جنس پارچه روی شکمش برایم حساسیت آور شد. یکیشان که جین بود را می پوشیدم ولی چندان هم دوستش نداشتم. همه را هم فورا بعد از زایمان بخشیدم. یک بار هم آن اواخر یک پیراهن لینن سفید مدل کنار دریایی برای عکسهای بارداری گرفتم. این شکلی ولی با این پارچه.

با اینکه معتقد بودم این هم دوره ایست حتی اگر لباسهایش دیگر به کار نیاید ولی نمی دانم چرا دلم نمی آمد هزینه گزافی صرف خرید لباس بارداری کنم.

این بار همان اول  یک بار که آمدم تهران رفتم یکی از فروشگاههای دلباز یکی از برند. همانها که هیچ کاری بهت ندارند وآدم  راحت است و پروها بزرگ و خلوتند. همه چیز خریدم. از لباس زیر و جوراب شلواری و لباس خوابِ مخصوص بارداری تا پلیور و جین و پیراهن مهمانی بارداری. از هر کدام چندتا. اصلا برایم مهم نبود که ممکن است دیگر هرگز به کارم نیایند. بعد از خریدشان حالم بهتر شد. خیلی بهتر!

البته الان که می بینم بعضی ها را فقط یکبار مثلا روز عید نوروز پوشیدم و والسلام کمی دلم می سوزد ولی خب!

-----------------------

یک اصطلاحی هست "second child syndrome". فرقهای بچه دوم با اول را  از این نظر که پدر و مادر احتمالا کمتر کار به کارش دارند و ... را در آن گنجانده اند. یک قسمتش هم این است که اکثرا لباس و وسایلشان همانهاست که مال اولی بوده و کوچک/بی مصرف شده! بهترین قسمت این بارداری این بود که نیاز به خرید هیچی نبود! شاید فقط یک شیشه نو و پستانک و پوشک و چند دست لباس سایز newborn!

در جواب ژینوی عزیزم

در کامنتهای پست قبل ژینو برام نوشت:

مورد آخر...هیچوقت فکر نمیکردم کسی باشه که برام مزاحمت ایجاد کنه ولی اذیتی که شدم و مزاحمتهایی که داشت هنوز هم کابوسه برام. باج خواهی و تهدیدهاش واقعا وحشتناک بود... 
قبل این مسائل همیشه برام سوال بود اسیدپاشیها و اذیتها چطور اتفاق می افته و یا چرا باید با کسی با این شخصیت وارد شد که انقدر آسیب دید ولی بعدها به این نتیجه رسیدم آدمها میتونن قسمت شرورشون رو پنهان کنن و یا حتی ممکنه خودشون هم ندونن که همچین بخشی دارن تو شخصیتشون و یه تلنگر رو میاردش و چقدر میتونه ویرانگر باشه


خیلی به این کامنت فکر کردم. نه از باب اینکه افرادیکه بودن چطور با ترک رابطه برخورد کردن، از باب اینکه چرا وارد بعضی رابطه ها شدم.

فکر کردم و دیدم من همیشه از عواقب یک رابطه می ترسیدم. از وقتی که یادم میاد مامانم همیشه من رو می ترسوند. از سن کم دوم راهنمایی مثلا. که پسرا میان رو دخترا شرط بندی می کنن، فقط میان دوست بشن که به هم بگن ببین گفتم این میاد با من دوست میشه. 

بعدترها هی می ترسوند از اینکه میان از آدم عکس می گیرن بدون اینکه آدم بدونه فیلم می گیرن، صدا ضبط می کنن، صورت دختر رو از ریخت می اندازن و ...

الان می بینم خیلی ها رو هم غیر مستقیم می گفت. مدل به در بگم دیوار بشنوه. با خاله هام می نشست و عمدا جوری بلند می گفت که من که اونور مشغول کارای خودم بودم بشنوم. مثال از دخترای بدبخت شده و ترک شده و آبرو رفته هم می داد.

خب این ها چه پیغامی به ناخودآگاه یه دختر نوجوون می ده؟

1- من لایقِ دوست داشته شدن توسط یک پسر نیستم. من انقدر بد و زشتم که کسی عاشقم نمیشه و هر کس هم بیاد طرفم برای اینه که بعدش با دوستاش مسخره ام کنه و من موضوع بازی و شوخیشون هستم و نه یک دوست دختر و یک عشق.

2- پسرها قابل اعتماد نیستن. میخوان آبروی آدم رو ببرن.

(یادم میاد یک مدت مزاحم تلفنی داشتیم وقتی من دوم دبیرستان بودم. واقعا هم مزاحم بود. ینی کسی نبود که من بخوام باش حرف بزنم و حالا از قضا همه ش مامانم گوشیو برداره و اونا قطع کنن. شایدم دو سه نفر بودن چون خیلی دیگه مامانم کلافه شده بود و هی می گفت اینا کین؟ بعد یه روز که من از کلاس زبان عصرم برگشتم بهم گفت که مزاحمه بهش گفته که انقدر حرص نخور من با دخترت دوستم که زنگ می زنم. یه همچین چیزی. طبعا من عصبانی شدم و گفتم دروغ میگه و ... . در همون سن هم بعدا شک کردم که این حرف مامانم راست بوده یا یه دستی زده مچ منو بگیره. بهر حال می خوام بگم همه ش پسرا رو عوضی و دروغگو و آبروبر جلوه می داد)

--------------------

بارها و بارها و بارها و بارها و بارها و .... بارها فکر کردم چرا من، "ال" ، چرا با اون فرد دوست شدم؟ اولین عشق زندگیم رو می گم. همون که خیلی سال از من بزرگتر بود و من بچه بودم و او متاهل بود اون موقع. فکر کردم چی باعث میشه دختری با سن کم ولی نه اونقدر کم که نفهم باشه، بدون هیچ نیاز مالی، بدون نیاز به گردش و تفریح و سفر، از یه خونواده معمولی، بدون هیچ سابقه ای در دوستی با پسرها یکهو بیاد و با یه مرد متاهل کلی از خودش بزرگتر که در هیچ حالتی به خونواده و اطرافیانش نمیاد و اصلا مال یه دنیای دیگه است دوست بشه؟ کسی که زن داره. بچه داره.

الان فکر می کنم همین ترس از عواقب. عملا من رو کشوند به طرف این فرد. چون خودش زن و بچه داره، پس رو شدنِ این رابطه و علنی شدنش برای اون بیشتر بده تا من. پس هیچوقت نمیاد ابروریزی راه بندازه. برعکس، بیشتر از خودم محتاط خواهد بود.

-------------------

این فرد که سالهای سال عشقی بهش داشتم که به نظرم بالاتر از همه عشقهای دنیا بود و حاضر بودم بمیرم براش الان تبدیل شده به بدترین فرد در ذهنم. حتی ازش بدم میاد. پشیمونم از تمام لحظاتی که باهاش داشتم.

فردی بود که بسیار به من ابراز عشق می کرد. خیلی محبتش رو نشون میداد. گاهی حتی معذب می شدم و دوست نداشتم این نحوه اغراق شده رو. گاهی که جلوی دوستام فردین بازی در میاورد حتی خجالت می کشیدم. دائما کادو بارون بودم (گرچه الان می بینم حتی یکیشون هم واقعا باب میلم نبود!)

وقتی بیرون بودیم دائما دستم در دستش بود، یا در آغوشم می گرفت. (گرچه الان احساس می کنم دوست داشت بقیه نگاش کنن که چقدر عاشق پیشه است).

و من اینها رو در خونه ندیده بودم. بابام هیچوقت جلوی ما به مامانم کوچکترین محبتی نمی کرد. هیچوقت جلوی ما هم رو نمی بوسیدن (بجز موقع برگشتن از سفرهای تک نفره و سال تحویل). هیچوقت دست مامانم رو نگرفته بود. فکر می کنم اگر این محبتها رو از یک مرد به زنش در خونه خودمون دیده بودم اونوقت انقدر در مقابل ابراز محبت غلام حلقه به گوش نمی شدم. فکر نمی کردم آسمون باز شده و فقط همین یه نفر بلده محبت کنه. نه اینکه بگم تا اون سن به عمرم محبت مرد به زن در دور و برم ندیده بودم. منظورم اینه که تصویرهای کودکیم چطور ناخودآگاهم رو شکل داده بودن.

-------------------

قطعا که دنبال مقصر نیستم. خودم بیشتر از همه در مقابل وضع خودم مسئول بودم. ارتباطات عاطفی و انسانی هم خیلی پیچیده تر از این حرفهان. صرفا دو تیکه از یک پتوی هزار تیکه رو نوشتم.

طولانی

در این مدت که نبودم سه بار به شدت میخواستم بنویسم. نوشته فعلیم در مورد دو باره. از اونجاییکه در آینده احتمالا مدتی در فاز مادری محو بشم، الان می نویسم. هر دو مربوط به اوایل زمستون گذشته است و در هر دو مورد شانس اینو داشتم که کاملا تنها بودم.

-----------

در اتاق کارم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره موبایل ناشناس. با الو و سلام نشناختم و اون هم فهمید نشناختم. وقتی با لحن همیشگیش که فامیلم رو یه جوری می گفت ، گفت خانوم فلانی؟ فهمیدم کیه. اون فردی که قبلا در موردش نوشته بودم که عاشقش بودم و بهم گفته بود براش از سفرم چیزی بیارم و پولش رو هم نداده بود. یادتونه؟ همون بود. تمام شماره هاش رو بلاک کرده بودم، شماره جدیدی بود. دوباره اُردِر داشت! با پررویی تمام. کسیکه من از سال 89 دیگه نه دیده بودمش و نه تماسی باهاش گرفته بودم و به کلی از زندگیم محوش کرده بودم. حتی جرات کرده بود و به شماره خونه اون موقعم زنگ زده بود. وقتی دید من انقدر سرد حرف می زنم گفت شناختی؟ گفتم بله گفت "درست شناختی؟" کثافتِ تمام. گفتم متوجه منظورتون نمی شم. (لابد منظورش این بود تو که یه مدت با من رابطه جسمی داشتی). الان یادم نمیاد در جوابم چی گفت ولی نهایتا دو سه جمله بیشتر مطرح نشد و من هم طبعا گفتم نمی تونم چیزی که می خواد رو براش تهیه کنم و اون هم گفت پس از همکار دیگه ای بخوام و من هم بدون اینکه بگم باشه خداحافظی کردم. درجا اون شماره رو هم بلاک کردم و دوباره مشغول کارم شدم. این حجم وقاحت برام باور کردنی نیست.

-----------

تازه رسیده بودم سر کار و داشتم ماشین رو در پارکینگ شرکت پارک می کردم که یک شماره تلفن ثابت بهم زنگ زد. در حال چرخوندن فرمون الو گفتم. "سلام خانوم فلانی" از اون سلامهای مخصوصم کردم (سلام با لحن تعجب دار و سوالی که ینی شما کی باشین؟) "ال"

کسی بود که نوشته هام رو در این وبلاگ بخاطر عشق اون آغاز کرده بودم. کسی که اون همه از عشقش نوشته بودم.تنها کسی که می خواستم بخاطرش طلاق بگیرم. کسی که فراموش کردنش مساوی شد با فراموش کردن زندگی گذشته. ایمیلها و تلفنهایی که بلاک کردم.نشناخته بودمش. صداش رو نشناخته بودم. خودش رو معرفی کرد.

شوکه شده بودم. خیلی وقت بود که تماسی نگرفته بود. پرسید سر کاری و گفتم نه ولی نمی تونم هم صحبت کنم. (می تونستم. عمدا گفتم). گفت پس هر موقع تونستی به من یه زنگ بزن (با همون لحن ناراحتش (از اینکه نشناختم) لحنی که یه موقع براش می مردم و الان به نظرم لوس و طلبکاری و بی ربط و متوقع میومد). گفتم باشه و قطع کردم. شماره ثابت هم بلاک شد. تماسی نگرفتم. بهش فکر هم نکردم. عصر یه کوچولو دلم لرزید که ینی چی می خواسته بگه و شاید اتفاق مهمی بوده و ... . بعد گفتم هرچی می خواد باشه. نهایتش اینه که می خواد از ایران بره یا داره ازدواج می کنه یا داره از غم دوری من می میره یا مریضی لاعلاج گرفته یا داره خودکشی می کنه. حتی. هیچکدوم رو نمی خواستم بدونم. تمام شده بود. ساده ش هم این می شد که لابد این هم اُردی داشت یا می خواست بگه خیلی بی معرفتی یا دلش تنگ شده بود. این ها رو هم نمی خواستم بدونم.

-----------

فکر کردم به اینکه این دو نفر به اضافه مشاوری که بعدا بجای مشاوره همپای کشیدن هم شدیم و البته با هم رابطه هم داشتیمو همینطور هم عشق اول، همه بدون خداحافظی کنار گذاشته شدن. ینی من هیچوقت نرفتم بگم فلانی دیگه من و تو رابطه مون تمام شده و لطفا نه زنگ بزن نه تماس بگیر و ... . همینطوری حذف شدن. حوصله درامای اضافه و حرفهای اضافه و نه نرو و نه بگو آخه چرا و پس فلان و پس بهمان و احیانا دعوا یا گریه رو نداشتم.

عشق اول هنوز تا مدتها مسج تبریک عید و تولد می فرستاد و بعد از مدتی قطع شد، سریش هم نشد، مشکلی هم برام ایجاد نکرد. مشاور آخر هم یکی دو بار مسج داد که کجایی و چه می کنی و وقتی دید من سربالا جواب می دم انقدر شخصیت داشت که دیگه پیگیر نشه. فکر کنم الان هم هر جا ببینمش خیلی عادی از حال هم بپرسیم و بریم پی کارمون. اون آقای قسمت اول نوشته ام که یک لجن به تمام معناست و یاداوری اون رابطه برای من بدترین اتفاق زندگیمه. می مونه اون عشق سوزانی که به فرد قسمت دوم این نوشته داشتم. هیچوقت نفهمیدم ممکن بود چقدر ترک کردنش باعث شه برام مزاحمت ایجاد کنه. چون کار و محل زندگیم کاملا عوض شده. ولی همینکه فکر می کنم به اینکه توانایی این رو داشت که مزاحمت ایجاد کنه، ناراحتم می کنه.

-----------

بار سوم رو بعدا می نویسم. به اندازه کافی طولانی شد. البته دیگه کسی زنگ نمی زنه در قسمت بعد!


پ.ن: نمی دونم چرا خودبخود فونتای اینجا برای خودشون بزرگ و کوچیک می شن. کلا خیلی از بلاگ اسکای بدم میاد :(

یک سلام با امید که ادامه دار باشه

وقتی فکر می کنم زمانیکه شروع به نوشتن در این وبلاگ کردم چطور آدمی بودم و امروز چطور ... خیلی تعجب می‌کنم. سالها در یک وادی (عشق؟ جستجوی عشق؟ رفع ملال؟) مدام می‌رفتم و می‌گشتم و می‌خواستم و می‌بریدم و باز لرزش دل و ... . در نهایت می‌بینم نیروی محرکه تمام اون فراز و نشیبها یک چیز بود و ته همه‌شان هم یک غم و بعد جدیت به فراموش کردنش.

بعد یکباره ظرف این دوسال انگار تمام اون کله‌شقی‌ها، ساختارشکنی‌ها، رابطه‌های خطرناک، احساس چرخ‌بر‌هم‌زدن‌ار‌غیر‌مرادم‌گرددها، خاص بودن‌ها، غیب شد. نه دود شد، نه آب شد، بلکه یکهو و به یکباره غیب شد.

و من آدم دیگه‌ای شدم. زندگی در لحظه، بدون فکر به آینده، با دغدغه‌های معمولی، لذت بردنهای معمولی. بدون نیاز به شق‌القمر کردن.

سیراب شدن وقتی دستی با عشق موهام رو به هنگام این دنده به آن دنده غلتیدن‌های نیمه شب و دم صبح نوازش می‌کنه؛ وقتی تن تغییر کرده اما برای او خواستنی‌تر شده.

لذت ناب شنیدن واژه "مامانّ". سِحر شدن وقتی با نیم‌وجب قد محکم راه می‌ره و پشت سرش رو نگاه می‌کنه تا مطمئن بشه که هستم. تمام دنیا را به لحظه‌ای که دستم رو به گونه‌اش می‌ماله و همونجا نگه می‌داره می‌بخشم. وقتی با ناخنهای کوچیکش کِرِم رو روی شکمم پخش می‌کنه و به چشمهام نگاه می‌کنه، قلبم می‌ایسته.

منتظر هستم که عشق بار دیگه به قلبم بیاد.

--------

فکر می‌کنم هر توضیحی بابت نبودنم بنویسم یا روضه‌وار میشه یا غیرقابل پذیرش. بدون اینکه عمد و آگاهی باشه از اینترنت و دنیای مجازی فاصله گرفته بودم. به طور کامل. تقریبا حتی از دیدن تلویزیون. البته نقش اصلی رو سنگینی کار و تمام کردن پروژه‌های نیمه تمام کاری ایفا می‌کرد. تمام زمانهایی که قبلا صرف علایق میشد به کار فکر می‌کردم. برای کار کوچ کردیم و در هر حالتی یکی از رکن‌های اصلی فکر من است.

دوستیتان برام بسیار با ارزشه. امیدوارم از من نرنجیده باشید. امیدوارم همچنان با من باشید. عُقلا می‌گویند عذرخواهی را با بهانه تراشیدن خراب نکنید. من هم به همین شیوه فقط بابت تمام ایمیلها و پیامهایی که بی جواب گذاشتم عذر می‌خوام. از ته دل.