باز هم می‌توان به گیسویم چنگی از روی عشق و مستی زد؟

این مدت بارها پیش آمد که به عابران کوچه‌ها یا مسافران ماشینهای اطراف نگاه کردم و با خودم گفته‌ام "معلوم است ناراحت است". ناراحتی از یک رابطه، از یک قهر، از یک ترک‌شدگی، از یک بحث و دعوا. و بعد فکر کرده‌ام که چندوقت است با کسی (پارتنر) دعوا نکرده‌ام؟ خیلی. چند وقت است از دست کسی در یک رابطه زن و مردی ناراحت نشده‌ام؟ چندوقت است برای دیر زنگ زدن، مسج ندادن، قرار را کنسل کردن، اصرار زیادی کردن، قولی را زیر پا گذاشتن و ... ناراحت نشده‌ام؟ چندوقت است برای عشق گریه نکرده‌ام؟

به یاد تمام اشکهای پنهانی، بی‌صدا و با صدا، بینی قرمز، چشمهای پف کرده و درد و بغض گلو افتادم. به یاد بارهایی که بیماروار در تخت دراز می‌کشیدم، پتو را تا زیر چانه بالا می‌کشیدم و فکر می‌کردم. به یاد تمام لعنتی‌ها و لعنت‌به‌من‌هایی که گفتم.

به عابران و مسافران نگاه می‌کنم. چشمهای غمگین، سرهای تکیه داده به صندلی، گردنهای خم شده، نگاه‌های دور... و یاد چه روزهایی، چه شبهایی. 

فقط یک یاد و یک نوستالژی.


P.S: منظورم این نیست که هیچ اختلاف نظر یا ناراحتی برایم پیش نیامده. منظورم غم عشق است فقط...

دگرم آرزوی عشق نیست بی‌دلان را چه آرزو باشد؟

(فروغ) 

voices

شاید روز مناسبی برای نوشتن نباشه. دلم می‌خواست این اولین نوشته‌ام در اینجا خیلی خاص باشه. ولی همونطور که این مدت هم طول کشید، وقتی منتظر یه لحظه خاص باشی گاهی خیلی خیلی طول می‌کشه.

از دیشب دل توی دلم نیست که بنویسم ولی مغزم منجمد شده. تمام مطالبی که این مدت دوست داشتم بنویسم کاملا از ذهنم پاک شده‌ن.

قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم هم خبر یه تغییر اساسی در سیستم کاری رو شنیدم که اصلا خوشایندم نبود.

------------

کوچولو پنج ماهه بود که برای اولین بار تصمیم گرفتیم یه سفر یک روزه تفریحی به یه شهر توریستی نزدیک بریم و یک شام خیلی اول وقت بخوریم و برگردیم. از لحظه جاگیر شدن توی رستوران من مشغول شستن و ضدعفونی کردن دستهام و آماده کردن شیر و غذای فسقل شدم و ه مشغول سفارش دادن و بغل کردن و گردوندنش و آوردن آیتم‌های جامونده از توی ماشین. همینجور مشغول‌مشغول چیزکی خوردم و ه رفت که حساب کنه. حضورش که از کنارم دور شد دیدم برای اولین بار با هم در رستوران غذا خوردیم بدون اینکه یک بار هم در چشمهاش نگاه کرده باشم...

-----------

یکی از کتابهایی که بارها و بارها خواندمش شوهر آهو خانم بود. مثلها و متلکهایشان را حفظ شده بودم. هما در مورد شوهر سابقش می گفت "خوبیهاشو که یادم نمیاد و بدیهاش هم از یادم نمی ره".

نسبت به عشق اول چنین حالتی پیدا کردم. 7 سال رابطه و سفر به هزار جا و دو سال هم رابطه بعد از ازدواج تقریبا بیشتر مکانها و فصلها رو پوشش می‌ده. بارها دلم می‌خواست از این حس بنویسم. از اینکه چقدر از خودِ اون زمانم تعجب می‌کنم. چرا رفتارهایی که برام مهم بود داشته یا نداشته باشه رو با چشم‌پوشی (عشق؟) ازشون می‌گذشتم؟

او علاقه عجیبی به ثبت وقایع توسط عکس داشت. تا یک‌جا می‌رسیدیم چپ و راست عکس می‌گرفت. برای من بعضی بارهایش اصلا خوشایند نبود ولی چیزی نمی‌گفتم. بعضی بارهایش به نظرم cheap بود این کار ولی حرفی نمی‌زدم. الان از اینکه با کسی بودم که همه‌ش دلش می‌خواسته از جاهایی که رفته عکس و فیلم داشته باشد تا نشان دیگران بدهد پشیمانم. از اینکه با کسی دوست بودم که در سفر خارج از کشور حتی در استخر هتل هم فیلمبرداری کرده پشیمانم.

زمانی که با هم آشنا شدیم (و من 20 ساله بودم) او هنوز متاهل بود. نمی‌دانم برای توجیه خودش بود یا چه که مداااام برای من از روابط خارج از ازدواج اطرافیان و دوستان و آشنایان و بستگانش می‌گفت. دید من در این 7 سال شکل بدی گرفت.

هم به شدت کنترلگر بود و هم دوست داشت من بپایمش. الان با مغز فعلیم می‌بینم کاملا غیرمستقیم مرا تشویق می‌کرد کیفش را بگردم، جیبش را بگردم، گوشیش را بگردم .... خودش هم هرجا می‌رفتم بارها و بارها زنگ می‌زد. یادم نمی‌رود که یک روز بعد از ظهر پیش دوستانم رفتم که برای امتحان فردا با هم درس بخوانیم و درست مثل ساعت شماته‌دار هر یک ساعت زنگ می‌زد. اعصاب همگی خرد شده بود. من؟ اینها را از عشق می‌دیدم و هربار عاشقانه‌تر جواب می‌دادم. حتی اگر زنگ نمی‌زد گلایه می‌کردم که مرا فراموش کرده‌ای.

به طرز بیمارگونه‌ای تحت کنترلش بودم. دانشکده ما هر ماه یک اردو داشت و هر سال یک سمینار دانشجویی. از تمامی آنها من فقط یک اردو و یک سمینار را رفتم. کمترین در کل دانشکده. یک تابستان پدر و مادر سین، من و آرزو را به ویلای شمالشان دعوت کردند؛ تابستان بعد پدر و مادر آرزو و بعدی پدر و مادر من. هر بار یک الم‌شنگه‌ای راه انداخت که سفر به کامم تلخ شود. آخرین تابستان دوران دانشجویی، سین من و آرزو و 7-8 نفر دیگر از دوستانمان را دعوت کرد که تنهایی شمال برویم. من؟ نرفتم.... الان واقعا پشیمانم. پشیمانم که بجای اینکه سالهای دانشگاه را با کسی هم‌سن و سال خودم به تفریحات 20 ساله‌ها بگذرانم، با مردی 17 سال از خودم بزرگتر و به تفریحات دوران 40 سالگی گذراندم.

مدتها طول کشید که عادت بیمارگونه و مریضِ گشتن در یادداشتها و کیف دستی و لپ‌تاپ و گوشی ه را کنار بگذارم. مدتها طول کشید وقتی از کنارم دور می‌شود مثل سایه تعقیبش نکنم که ببینم دور از چشم من با دختر پشت گیشه چگونه صحبت می‌کند و هزار پشیمانی دیگر.

سلام

سلام به همه دوستان عزیزم

واقعا فکر نمی‌کردم این همه وقت طول بکشه تا من اولین یادداشت رو اینجا بنویسم. بسیار بسیار دلم برای وبلاگ قبلیم تنگه. نتونستم اون قالب قبلی رو به اینجا منتقل کنم.

کسی می‌دونه چطور می‌شه این کار رو کرد؟

به زودی دوباره می‌نویسم این فقط یک شروع بود و یک سلام

پ.ن: بهناز عزیزم مرسی برای دوستیت و بودنت