صدای اذان که پیچید، کودک به خواب رفته را از سینهام جدا کردم و بر روی شانهام گذاشتم. این یعنی ساعت 12 است و من از وقتی بیدار شدم هیچ کاری نکردهام جز شیر دادن به این و صبحانه دادن به آن و صبحانه خوردن خودم. عوض کردن پوشکهایشان. هنوز لباس خواب به تن دارم و فرصت عوض کردنش را نداشتهام. مابقی؟ آغوش ("بَـــگَل") و بازی.
تکیه دادم به پشتی صندلی شیردهی و به درختها نگاه کردم. به آفتابی که روز به روز بیرمقتر میشود. فکر کردم به اینکه خانمی که برای کارهای خانه میآید از پس تمیز کردن پشت شیشهها برمیآید یا باید از باغبان بخواهم؟
-----------
از وقتی خودم بچهدار شدم خیلی بیشتر به بچههای بیسرپرست فکر میکنم. هر بار که ناخنهای کوچک و ظریفشان را میگیرم و مواظبم زخم نشود فکر میکنم یعنی کی ناخنهایشان را میگیرد جوری که زخم نشود؟ هربار قطرههای ویتامین را در دهانشان میریزم و مواظبم در گلویشان نشکند فکر میکنم یعنی چطور به آنهمه بچه قطره میدهند؟ اصلا میدهند؟ کاش میشد روزی یک بار بروم و فقط قطرههایشان را بدهم. وقتی نیمه شب نوزادم با آروغی به جا مانده با گریه بیدار میشود فکر میکنم به آنهمه نوزادی که شبها کنار هم میخوابند. صدای گریه چندتایشان شبها بلند میشود؟ کسی با محبت در آغوششان میگیرد؟
-----------
چقدر، چند روز، چند بار باید تکرار کنم با خودم که ناراحتی من از اوی کوچک بخاطر کاری که کرده نیست و بخاطر "انتظارات" خودم است. انتظاراتی که ابتدا به ساکن نمی بایست میداشتمشان اصلا. چقدر باید یادم باشد درکشان کنم. کنترلگر نباشم. که خواستههایم با هم تناقض دارند و نمیشود مثل یک روباتِ کوچک و دوستداشتنی، بخورند و بخوابند و تمیز باشند و در عین حال خودساخته بار بیایند و دنبالهرو نباشند. چکار باید بکنم که مثل خودم ناشکیبا نباشند و صبور باشند؟
-----------
هر روز باید به خودم داستان نظامی را یادآوری کنم. داستان دختری که هر روز گاو بزرگی را از پله ها بالا می برد. کمکم سختتر شدن کارها باعث میشود آدم عادت کند. کمکم سنگینتر میشود، کمکم کمتر میخوابد، کمکم بیشتر شیر میخواهد، کمکم باید از پوشک گرفت،شبهای متوالی بیخوابی بخاطر پشت سر هم مریض شدنشان را تاب آورد....
-----------
اینور و آنور خیلی میخوانم که نباید از کودک بزرگتر خواست که کوچکتر را تربیت کند و به خودم میگفتم "واه. مگر کسی هم این کار را میکند؟ آنهم وقتی فاصله سنی کم است؟" و بعد مُچ خودم را گرفتم که داشتم به اوی کوچک میگفتم "به .... بگو گریه نکنه" یا "بگو نکن". همینهاست دیگر.
-----------
انقدر این مدت در ذهنم با شما درددل کردم و برایتان نوشتم که الان انگار این نوشتهام یک جوری شده است.
یک موقعی با همین مغز فندقی در فکر چه و چه و چه بودم. حالا شدم متخصص اینکه این تعداد پوشک تا فردا بسه یا باید به ه بگم بره بخره؟ فرنی* رو دیروز درست کردم یا پریروز؟!
*من برای هر دوشون طبق نظر دکتر از چهار و نیم ماهگی غذا رو شروع کردم نه از 6 ماهگی که مرسومه.
سلام ال جان چه قدر خوشحال شدم دیدم نوشتی...
خوندن نوشته هات به من حس امید میده که من هم تو سالهای آینده مثل ال بالاخره راضی میشم به بچه دار شدن و اینا ....
برای چهار تاییتون در کنار هم آرزوی شادی و سلامتی و آرامش دارم
حس خوبی از تصور دو تا کوچولوت میگیرم
گل پسرها رو ببوس
:) ممنونم دوست عزیزم. واقعا حس زیبا و نابی هست. امیدوارم تجربه کنی و بسیار لذت ببری :*
سلام ال جانم چقدر دلتنگت بودم
:** منم همینطور
ال کلی نوشتم نمیدونم چرا همین ی خط اومد بعدا سر فرصت میام نظر میدم
بیصبرانه منتظرم
ال جان خوشحالم که بالاخره اومدی و نوشتی، چقدر خوشحالم که داری از پس روزهای سخت برمیای این روزا هم تموم میشن
واقعا خیلی زود این روزها هم تموم میشن
دوباره نوشته ت رو خوندم ال جان بار اول نمیدونم از ذوق زدگی هست یا چی که انگار تو خواب و بیداری خوندن نوشته رو و نظر دادی
قسمت اول انگار داری سطرهای اول یه داستان رو میخونی خیلی وقته کتاب نخوندم دلم تنگ شد...
وای که چه قدر قسمت دوم نوشته ت خوب بود ریزبینانه و پر از مهر...
دارم با یه خیریه همکاری میکنم در راستای همین بهزیستی خیلی دردناکه...
قسمت های دیگه م که تخصصی مادرانه بود و خارج از دامنه و برد ما
قربونت برم. چه کار خوبی می کنی. منم یه کم سرم خلوت شد حتما باید یه کاری براشون انجام بدم
سلام ال جان چقدر ذوق کردم که دیدم نوشتی هفنه ای یک بار رو بهت سر می زدم که ببینم نوشتی یا نه ندیده بسیار دوستت دارم برای مادر شدن من هم دعا کن روزهایی سرشار از عشق داشته باشی
فرنوش عزیزم امیدوارم یا تا الان نی نی در شکمت باشه و یا خیلی زود به این آرزو برسی
ال جانم سلام
از اینکه در روزهای مادری خودت غرقی خیلی خوشحالم روزی نبود که به فکرت نباشم
منم از وقتی مادر شدم حساس تر شدم گریه بچه ها دیوونم میکنه منم دقیقا همین حس تورو داشتم مینشستم گریه که وقتی دندون درمیارن کی لثه هاشونو میخارونه همه ی غصه ام اینه نکنه بمیرم و بچه ام بی مادر بزرگ بشه همیشه میگم خدایا فقط میخوام عاقبت به خیری اش رو ببینم
برای من هم سه سال طول کشید که خودم رو پیدا کنم به جرات میگم من هم عاقل تر شدم گاهی میگم چقدر در حقش ظلم کردم با پرخاشگری ها و عصبانیت های بی موردم چرا لحظه های شادش رو خراب کردم خودم کودکی خوبی نداشتم الان که مادر شدم میفهمم یک کودکی بد چقدر تاثیر گذاره و یک نسل رو بهم میریزه
بهناز عزیزم چقدر باهات احساس نزدیکی دارم...
حسودیم شد...
چرااا؟ :)
درود بر بهترین مادر
درود به تو دوست عزیزم
ال عزیزم خوبی؟امیدوارم سال خوبی داشته باشی
قربون تو برم مهربون. واقعا یکی از مهمترین دلایل نوشتنم تو بودی و اینکه بعد از گذشت این همه وقت منو فراموش نکرده بودی و به من محبت داری
فدای محبتت بشم من عزیزم