من کلا آدمیم که وقتی اتفاق ناگواری میفته اصلا نمیتونم هیچ کاری نکنم و مثلا فقط غصه بخورم یا صبر کنم بگذره یا .... باید حتما یه کاری انجام بدم. حتی وقتی خواب میبینم و خوابم وحشتناکه، تو خواب نقشه میکشم اوضاع رو درست کنم.
یه شب خواب دیدم در یه بیمارستان پرستارم. ولی اون بیمارستان آدما رو عوض میکرد. یه جور فیلم تخیلی بود واسه خودش. مثلا اعضا بدنشون رو عوض میکردن یا بعنوان برده ازشون استفاده میکردن.
بعد من دو تا بچه رو دیدم. معصوم. یه دختر 5 ساله و یه پسر 6 ماهه. طاقت نیاوردم و با اونها فرار کردم.
روزها توی جنگل و رودخونه راه میرفتیم و من هر فداکاری ازم برمیومد براشون میکردم.
رسیدم به یه ده. شبیه دهاتهای استانهای مرکزی ایران. همه دلشون سوخت که من با یه بلوز دامن پاره پوره و دو تا بچهام. بردنم پاسگاه ده.... اینجاش از خواب پریدم.
همهش نگران بودم که الان صاحبای بیمارستان میفهمن ما اینجاییم و میان سراغمون....
بعد فکر کردم اگه با رییس پاسگاه عروسی کنم میتونم ناشناس اونجا زندگی کنم و دیگه گزارش نمیده و کسی نمیفهمه ما اونجاییم.. خوابم برد.
خواب دیدم با رییس پاسگاه عروسی کردم. اولین چیزی که ازش خواستم لباس برای بچه ها بود.
روزها ظرف و لباس می شستم و یواشکی به دختربچه درس میدادم و براش قصه میگفتم. بجز اون با کسی حرف نمی زدم....
همه ده خوشحال بودن که رییس پاسگاه سر و سامون گرفته و زن خوبی نصیبش شده. زنی که هیچ توقع مالی نداره، هیچ فک و فامیلی نداره، بدون غر کار می کنه. فقط دو تا بچه از شوهر قبلیش (این دروغی بود که توی خواب گفته بودم) داره که خب چون بچههای خیلی آرومین اشکال نداره...
بیدار که شدم سرم داشت میترکید... کلافه بودم....
دو سه روز بعد از یکی پرسیدم.
گفت کودک درونت بوده. تو دلم گفتم چرا دو تا خب؟
بعدم من هیچ این کودک درون رو قبول ندارم.
الان فکر میکنم... شاید معصومیت روحم و عشق بودن.... که می خواستم با چنگ و دندون حفظشون کنم. به هر قیمتی....
وای چه خواب جالبی خدای تخیل بود:-)
تعبیرش جالبتر
:) اگه واقعا تعبیرش این بوده باشه
وای ال...منم سالها پیش یه خواب عجیب دیدم یکم شبیه خواب تو...
من تو تیکه اول خوابت بیمار اون بیمارستان بودم که میخواستن یه عمل وحشتناک کاسبکارانه روی صورتم انجام بدن...که با تلاش و درایت توی خواب موفق شدم از دستشون فرار کنم
:))))) الحق که درایت رو خوب نوشتی
تقارن بازگویى این خوابت با اوضاع کنونى منطقه و پناهجویى زنان و کودکان گریزان از جنگ و مرگ باعث شد چند بارى که خوندمش همش تصویرهاى نشون داده شده از این جریان جلوى چشمش مجسم بشه ... مادرى که کودکان معصومش را در آغوش میکیرد و تن به آب میسپارد و به سوى سرنوشتى نامعلوم میرود تنها به این امید که جان آنها را نجات دهد...
.
پ.ن: اون لینک وصیتنامه کنار صفحه ات تکمیل کننده این تصویر هستش...:))
:)) باور میکنی تا نگفته بودی اصلا اون لینک رو ندیده بودم؟ قالب مجانی همین میشه دیگه!
پ.ن: وقتی ممکنه بچهشون رو زنده زنده بسوزونن واقعا حق دارن که تن به آب میزنن....
راستی لیلی جان جواب دادن، گفتم شاید چک نکرده باشی
سلام ال عزیز
خدا رو شکر که خوبی .خوشحالم که بازم مینویسی و میتونم بخونمشون.
سلام ساینا جان. من هم خیلی خوشحالم که باز هم کامنتهای تو رو می بینم :)
کسی از بلفی خبری داره؟
براش انرژی مثبت میفرستم و امیدوارم زندگیش رو روال افتاده باشه
من هم امیدوارم ساینا جان :) تا آخرین باری که من خبر داشتم خوب بود
عجب خواب عجیبی مطمنا در ناخودآگاهت ی علتی داره یادمه بچه که بودم هروقت مریض میشدم خواب ی بچه ارو میدیدم که با مامانش میرن تو ی باشگاه بیلیارد زیزمینی و مادر بچه میخواد اونو به پدرش بده و بره مادر و پدره طلاق گرفته بودن نمیدونم چرا گاهی فکر میکنم این من در زندگی گذشته ام بوده
پ ن :دلم واسه اون بچه کبابه چقدر باعکسش گریه کردم
ای جان با اون خوابت... شاید ناخودآگاه حس میکردی مامانت رو خسته کردی و بابات موقع مریضیت کارای خودشو میکنه ولی مامانت از تو مواظبت می کنه و خسته میشه و میخواد بابات مراقبت کنه. (ال خوابگزار اعظم میشود!)
پ.ن: :( خیلی تلخ بود. و این یکی از بچههاییه که اینطور معصومانه میرن.
منفعلی که من باشم میشینم انقدر غصه میخورم که سرنوشت محتومم اتفاق بیفته
:( از دست تو.