اون نوشته مربوط به عشق اول رو یکبار دیگه خوندم و به کامنتهاتون فکر کردم. فرداش دنبال یه hashtag خندهدار بودم که خیلی خیلی اتفاقی با یک مطلبی روبرو شدم زیر عنوان how to get over a man
بیشتر برای تینیجرها بود ولی من واقعا معتقدم عقل معاشرت و رابطه زن و مردی تینیجرهای غربی به اندازه بیست، بیستپنج سالههای ماست.
نوشته بود که خشمتون نسبت به فردی که رفته یا شما ترکش کردید رو منهدم کنید چون خشم یک راهِ دفاعیِ ناخودآگاهِ انسانه، برای اینکه همچنان از نظر روحی به اون فرد وابسته بمونه. درواقع راهیه برای اینکه باز هم بهش فکر کنید.
این مطلب من رو خیلی به فکر برد. اینکه نکنه ناخودآگاه اولین عشق زندگیم، اولین مرد زندگیم، و اون همه سال هیستوری رو چون "نمیخوام" فراموش کنم، دارم با عصبانی بودن ازش جبران میکنم.
تمرین این ماه: عصبانی نباشم. نه از خودم (ال!!!)، نه از اون
-------
دیدین در این سریال، فیلم آمریکاییا عادت دارن میخوان به یکی بگن پشیمونن/عاشقشن/بیا دوباره امتحان کنیم /غیره، پا میشن صاف میرن در خونه اون فرد؟
این کارشون خیلی برام عجیبه. کلا با اختراعی به نام تلفن مشکل دارن انگار. بابا یه زنگ بزن بلکم کسی پیشش باشه نخواد تو بفهمی.
شعر مرتبط:
دیشب به در خانه او رفتم مست
انگشت به در زدم گمان کردم هست
همسایه او پنجره بگشود و بگفت
او ماه عسل رفته، سپس در را بست
تحلیل نکات کنکوری شعر برای قبول شدن در دانشگاه شریف:
آیا معشوقه شاعر قبل از ازدواج به تنهایی زندگی میکرده؟
آیا ممکن است شاعر زن بوده باشد؟
حالاکه دارم فکر میکنم بهش میبینم دقیقا همینه. آخه حس من گاهی از عصبانیت میگذره به نفرت میرسه بیشتر مواقع هم نسبت به خودم. در حالی که طرف مقابلم از نظرش یه رابطه خیلی خوب و دوستانه بوده که حتی بعد از تموم شدنش هم احساس بدی نداریم به هم. منم حرفی نزدم. یعنی اون موقع به نظرم همین بود ولی هرچی میگذره بیشتر احساس حماقت میکنم و از خودم بدم میاد. بعضی وقتها فکر میکنم خوب بودن زیادی همسرم باعث عذاب وجدان و دنبالش این حس هاست. در هر حال آزار دهنده ست.
کلی خندیدم به اون شعر مرتبط و نکات کنکوریش:-D
ببخش طولانی شد ال...
متاسفانه خشم به پارتنر کنارش احساس حماقت شخصی و خشم به خود آدم رو هم میاره. چون آدم میگه این همه خصلت منفی داشت (که باعث عصبانیت میشه) من چرا احمق بودم و نفهمیدم
من عاشق کامنت طولانیم :)
مدام از روزی که باهات آشنا شدم فکر میکنم کاش منم تو یه وبلاگ همه چیزو بنویسم شاید مثل تو یه کم از بلاتکلیفی در بیام و دوستایی پیدا کنم که کمکم کنند اما نمیتونم نمیشه
گذشته و اشتباهاتش نمیذاره از زندگیم لذت ببرم. مدام خوابهای بد میبینم حتی با مشاور هم نمیتونم حرف بزنم انگار از خودم فرار میکنم انگار همه تو حالت خواب و بیداری اتفاق افتاده برام انگار من نبودم اصلا اونقدر اذیت میشم که دلم میخواد یه بخشی از حافظه م پاک شه.
خیلی درکت میکنم . دیروز اتفاقی یه فایل رو باز کردم مربوط به نوشتههای گذشته خودم. دیدم در اون سال نوشتم "دلم میخواد این تیکه از زندگیم رو مثل یه غده بکنم و بندازم دور، دلم میخواد یا برگردم به 10 سال قبل یا بپرم به ده سال بعد"
فیلم eternal sunshine of the spotless mind رو دیدی؟ همینجوری حافظه رو بعد از یه رابطه که با تلخی تموم شده پاک می کنه.
سلام،
نوشته هات رو از وبلاگ قبلی می خوندم و اینجا رو هم به روال سابق همچنان می خونم. چیزهای خوبی اینجا یاد گرفتم اما متاسفانه توو کامنت گذاشتن کمی تنبلم.
خواستم به عنوان یه خواننده ی خاموش اعلام حضور کنم.
نوشته هات روون و آموزنده ست. ممنون که با دیگران به اشتراک می ذاریشون. :-)
سلام فدرا جان. ممنون که برام نوشتی. آدم وقتی مینویسه و بدونه خونده میشه خیلی انرژی میگیره
شرمنده از تریبون این وبلاگ واسه این کامنت استفاده می کنم.
به حسرت عدم:
اگه جمع کوچیک دوستانه ی قابل اعتماد داری (یا حتا یک دوست صمیمی)، بهتره برای حل این مشکلت بهشون مراجعه کنی. صحبت کردن در مورد موضوعی که قسمت بزرگی از ذهن رو درگیر کرده، باعث می شه کمی ذهنت باز بشه و گاهی با صحبت کردن با دیگران می شه از تجربیات و راهنمایی اون ها (که ممکنه به ذهن خود آدم هم نرسه)، استفاده کرد.
دوستان خوب و همراه توو همچین مواقعی می تونن خیلی راه گشا باشن.
تازه زمانی که در مورد موضوعی با فرد مورد اطمینانت صحبت می کنی می فهمی قضیه به اندازه ای که برای خودت بزرگش کرده بودی، بزرگ نبوده.
اگر هم علاقه ای به صحبت کردن در مورد این موضوع با دوستانت نداری، شاید صحبت با یک فرد غریبه که نشناستت و قضاوتی هم در موردت نکنه، کمک کننده باشه. مثل یک مشاور یا یکی از دوستان مجازیت.
مشکلات رو نباید به حال خود رها کرد. باید برای حلشون وقت و انرژی گذاشت. وقتی حلشون کنی، شادتر و آرام تر زندگی خواهی کرد.
فدرا جون خیلی با حرفات موافقم. حتی میشه حسرت عدم جان همینجا در کامنتها بنویسه.
ولی میدونی فدرا، گاهی آدم انقدر در غم و خشمه که به نظرش همه راهها بنبست میان. همه چیز انگار نشدنی میشه، بقول ویولت جان، یه جوی کوچیک مثل یک دره میشه. من خودم شخصا تا یه دوره دارو برای وسواسهای فکریم نگرفتم نتونستم واضح و روشن و شفاف به حل مشکلاتم فکر کنم. این سروتونین خیلی بدمصبه!
اینم اضافه کنم که من سه نفر مختلف برام دارو تجویز کردن و دو بار اول من دو سه هفته ای خوردم و بعد ول کردم. بار سوم نمیدونم چطور شد که ولش نکردم و الان فکر می کنم بهترین تصمیم کل زندگیم بود
ممنونم فدرا جان واسه راهنماییت. چی بگم کلا آدم حرف زدن درباره مشکلاتم نیستم مخصوصا این موضوع یعنی اگه حرف بزنم بدتر میشه حالم. پیش فرض ذهنیم فرار کردن از قضیه س که با فکر نکردن و حرف نزدن درباره ش فراموش شه.
به نظر من عشق با حرف نزدن و فکر نکردن راجع بهش فراموش میشه ولی مشکلات نه.
نه این فیلم رو ندیدم ولی خیلی هوس انگیزه که یه بخشایی از حافظه یا گذشته ت و پاک کنی. مرسی ال قلمت به آدم آرامش میده
;*anytime azizam
در مورد عشق اول من خودم یهو رابطه رو تموم کردم و تا مدتها اسطوره من بود بعدها نشستم و فکر کردم اصلا چی شد که من واینستادم پاش و این یه حس خشم داشت. انقدر در مورد خشمم نوشتم که دیگه رسیدم به حس بی تفاوتی. نه خشم و نه عشق. یکی مثل یه همکلاسی قدیمی که اقتضای زمان دورت کرده ازش.
در مورد دوم در دوراندخشمم حسابی باهاش دعوا کردم و بعد یه مدت بیخبری تبدیل شد به یه دوست خوب.
در مورد ماقبل آخر در دوران خشمم هنوز در رابطه بودم باهاش. خشم رو تو وبلاگ و ... تموم کردم و وقتی اعلام کردم از رابطه میام بیرون دیگه کاملا بی حس بودم بهش که البته اذیتهای بعدش این حس بی تفاوتی رو تبدیل به تنفر کرد. تنها کسی که حتی آرزوی مرگش رو داشتم...
به نظرم مراحل سرخوردگی و خشم و بی تفاوتی سیر طبیعیه این روابطه.باید طی بشه. وگرنه تا آخر عمر فکر کردن بهش عذاب خواهد بود. البته اگر عشقی باشه. وگرنه من یک رابطه مانند داشتم که هیچوقت نفهمیدم کی تموم شد. بعد از چند وقت یادم اومد که فلانی خیلی وقته زنگ نزده و خبر ندارم ازش :)))
شعر آخرش خیلی خوب بود:))
اون مورد ماقبل آخر رو باید گرفت و با ناخنگیر پوستش رو کند
ال = شکنجه گر !
بعد پوست گرفتن با ناخنگیر بندازیمش تو آب شور