با ه در free shop می چرخیدیم، منتظر بازگشت. چند ثانیه قبل در هرمس بودیم و من کل پول مبادایمان را روی لبه نقرهای بوتیک گذاشته بودم و یک شال خریده بودم. همانجا آنرا دور گردنم بستم و موقع بیرون آمدن از لحاظ استایلیش بودن به شدت احساس میکردم اولیویا پالرمو یا دیگر کم کمش ویکتوریا بکهام هستم!
مثل بالرینها روی پنجه نرم و سبک راه میرفتم؛ بین برندها، کیفها و زنجیرها، ساعتها.
سگکهای تیز و زیورآلات عجیب را به ه نشان میدادم و شوخی میکردم. بی هوا یک عینک آفتابی را که روی استند طلایی بود برداشتم و به چشمم زدم. فریم قرمز رنگ چرمی داشت و بزرگ بود.
به شوخی به طرف ه چرخیدم و با عشوه گفتم این چطوره؟
خودم را در آینه نشناختم. انگار جزیی از بدنم بود. انگار خود من بود. عاشقش شدم.
پروازمان را اعلام کردند. آنرا سر جایش گذاشتم و رفتیم.
بی اشک و آه ترکش کردم ولی هنوز بعد از 5 سال دلم در گروش است.
حتی یادم نمیآید چه مارکی بود.... بارها عینکهای فریم چرمی قرمز رنگ را سرچ کردم ولی پیدایش نکردم. او نبود.
حالم حال عاشقی است که در یک کشتی محبوب رویاهایش را یک لحظه دیده و نتوانسته از او ردی داشته باشد.
آه
تو ای پری کجایی....
امان از عشق در یک نگاه
امان امان
چند سطر اول رو که خوندم فکر کردم کردم شعر عنوان در مورد آقای ه هستش, لبخندم تو سطر آخر به خنده عمیق رسید
ایشالا که دل به دلدار میرسه:-)
طناز هم هستی ها ال
:))
ایشالا
گاهی وقتها یه چیزی یا یه چیزایی تو سرنوشت آدم نیست
این تیکه کلامه"قسمت بود"یا"قسمت نبود"رو شاید خیلی قبول ندارم ولی عجییییب گاهی به داد آدم میرسه واکسیژن بهت میرسونه
دلخوش میکنه آدمو!
اه منم از این لحظات خیلی داشتم ولی ال از وقتی یچه دار شدم خرید وبازار یادم رفته چه برسه به استالیش بودن
از دست این کوچولوی کم کم دو ساله :*
آآآآآآی که چقدر دلم برای نوشته هات تنگ شده بود
دوباره میام
سلاام عزیزم. چطوری؟ نی نی ناز چطوره؟ آدرس وبلاگت رو گم کردم :( کامنتای وبلاگ قبلی پاک شدن
و البته برای خودِ خودت
منم همینطور فریبا جون :*
ای ال از یاد رفته
گمگشته بر باد رفته
باز امدی داد از تو
فریاد و فریاد از تو
هاه! سکوت مرغوب
بانوی موسیقی و گل بخونم؟!
:)) :*
درود و نور و عشق بر تو
کسی که متفاوته اینطوریه !! کافیه سه سطر از نوشته هاش رو بخونی ، دیگه نمیتونی رهایش کنی ...
آه ای یقین یافته ، بازت نمی نهم ...
ممنونم از لطفت لی لی جان :)
امیدوارم باز هم کامنتهاتون رو ببینم
ال جان دوباره با این متنت منو یاد عشق قدیمیم انداختی!!
تو دوران دانشجویی یکبار که داشتیم با دوستم برمیگشتم خونه تو قطار اتفاقی با یک اقا هم کوپه شدیم!! احساس میکردم این ادم نیمه گمشده منه ولی جرات صحبت نداشتم انگار خواب باشه! ما اصلا با هم حرف نزدیم ایشون با دوستش منم با همکلاسی خودم حرف میزدم ولی تمام حواس من به حرفاش بود بعدش فهمیدم که متقابل بوده!
من بهش نگاه میکردم اون به روی خودش نمیاورد بعد نوبت اون بود من به روی خودم نمیاوردم و بهش نگاه نمیکردم این کار چند بار تکرار شد!
موقع پیاده شدن نمیدونم چرا مثل یک ترسو فرار کردم حتی این فرصت رو ندادم که اون با من حرفی بزنه!
تا حداقل پنج سال هی بهش فکر میکردم هر جا تونستم دنبالش گشتم ولی دریغ!
پونزده سال گذشته, دوباره برم سرچ کنم اسمشو ...