با ه در free shop می چرخیدیم، منتظر بازگشت. چند ثانیه قبل در هرمس بودیم و من کل پول مبادایمان را روی لبه نقرهای بوتیک گذاشته بودم و یک شال خریده بودم. همانجا آنرا دور گردنم بستم و موقع بیرون آمدن از لحاظ استایلیش بودن به شدت احساس میکردم اولیویا پالرمو یا دیگر کم کمش ویکتوریا بکهام هستم!
مثل بالرینها روی پنجه نرم و سبک راه میرفتم؛ بین برندها، کیفها و زنجیرها، ساعتها.
سگکهای تیز و زیورآلات عجیب را به ه نشان میدادم و شوخی میکردم. بی هوا یک عینک آفتابی را که روی استند طلایی بود برداشتم و به چشمم زدم. فریم قرمز رنگ چرمی داشت و بزرگ بود.
به شوخی به طرف ه چرخیدم و با عشوه گفتم این چطوره؟
خودم را در آینه نشناختم. انگار جزیی از بدنم بود. انگار خود من بود. عاشقش شدم.
پروازمان را اعلام کردند. آنرا سر جایش گذاشتم و رفتیم.
بی اشک و آه ترکش کردم ولی هنوز بعد از 5 سال دلم در گروش است.
حتی یادم نمیآید چه مارکی بود.... بارها عینکهای فریم چرمی قرمز رنگ را سرچ کردم ولی پیدایش نکردم. او نبود.
حالم حال عاشقی است که در یک کشتی محبوب رویاهایش را یک لحظه دیده و نتوانسته از او ردی داشته باشد.
آه
تو ای پری کجایی....
یه کارتون دیدم که طرز لباس پوشیدن یه خانم اروپایی رو کشیده بود وقتی میره سر کار (لباس رسمی، کفش پاشنه متوسط، موهای جمعشده، آرایش ملایم، کیف رسمی)، خرید (لباس شیک ولی نسبتا راحت، کفش تخت، موها بسیار زیبا، کیف جادار)، پارک (لباس نسبتا ورزشی، کتونی، موهای بافته)، گردش شبانه آخر هفته با دوستا (پیرهن s..y کوتاه، آرایش بیشتر از همیشه، موهای درستشده، کفش پاشنه بلند قرتیطور، کیف ژیگولی دستی کوچولو)، کنار ساحل (مایو، دامن لنگی، صندل تخت لاانگشتی، کیف شنا).
ستون پایینش هم یه خانوم ایرانی رو در این شرایط کشیده بود. در همه حالات درست عین هم: مانتو تنگ و چسبون و خیلی کوتاه، شلوار آلامد، کفش پاشنه هزارسانتی، آرایش غلیییییظ، موها افشون پریشون از کنارههای شال پرپری بیرون، کیف جینگول مستون.
معتقدم تعداد زیادی از خانمها در ایران مناسب موقعیت لباس نمیپوشن و آرایش نمیکنن.
مدام هم مصداقهاش رو میبینم:
کفشهای پاشنه باریک و دهسانتی روی پیادهروهای داغون و پر چالهچوله خیابونا وقتی میرن خرید، میرن پارک، میرن اطراف شهر برای تفرج
صندل یا کفش مشبک وقتی که بارون میاد، یا هوا سرده
کیف فسقلی با بند طلایی وقتی میرن سر کار
لگینگ پلنگی توی بانک
مقنعه وقتی میرن مهمونی (این معمولا مختص کارمندان نهادهای دولتیه. حتی اگه از ترس حراستشون باشه، بعید میدونم یک روسری تیره و موهای کاملا پوشیده در کنار همسر و بچه ها خطرناک باشه).
یادم میاد ٢٠ ساله بودم و رفته بودیم عروسی، آخر شب که با بقیه مهمونا دم در منتظر بودیم ماشینها از پارکینگ بیان، به مامانم گفتم وقتی من نوجوون بودم، قیافههای آدما تو عروسی کلییی تغییر میکرد. آرایش غلیظشون کاااملا با آرایش در مهمونیها و جمعهای خونوادگی فرق میکرد.
ولی الان همه مثل دیروز و پریروز و ماه قبلشونن! هر روز انگار همه عروسی دعوتن!
متاسفانه این عدم هماهنگی لباس با موقعیت به دختربچهها هم سرایت کرده.
تازگیها که کوچولو رو پارک میبرم، دختربچه هایی رو میبینم که با کفش ورنی براق سفید پاشنه تقتقی دارن میدوون و جست و خیز میکنن.
یا روی سرسره، دختربچه حدودا ٥-٦ سالهای رو دیدم که یه تاپ مشکی لونهعنکبوتی تا بالای نافش، بدون اینکه زیرش زیرپوش باشه تنش کردن. والا این لباس برای وقت .... یه بزرگسال خوبه نه یه دختربچه در هیچ شرایطی.
وسط استخر توپ دختربچهای رو دیدم با یک پیرهن مهمونی از جنس تافته و بدون قابلیت انعطاف موقع بازی و یک گل سر پر از نگین درشت. خب این طفلی یه چیزی بخوره به سرش یا بیافته، اون همه استالاگمیت میرن توی پوست سرش که.
نکته: شاید پدر و مادرهاشون آدمای spontaneousای هستن و به قصد مهمونی رفتن ولی زمین بازی طلبیده.
بعید میدونم آدمای بچهدار، با خودشون لباس زاپاس راحتی نبرن. کاش ببرن. کفش هم. برای دخترها هم. انقد بعضی دخترا خانوم و نظیفن که به فکر مادر نمیرسه این لباس کثیف میشه و بهتره زاپاس برد. ببرین براش. لطفا. و کفش.
پی نوشت:
راجع به عدم هماهنگی رنگ لباسها و مدلها حرف نمیزنم چون اون کاملا سلیقهایه
مثالهام هم هیچ ربطی به تمکن مالی فرد نداره
من قبول ندارم که چون در ایران آزادی پوشش نیست اینجوریه. در تمام این موقعیتها میشه لباس شیک و مناسب پوشید. حداقل کیف و کفش و روسریش که میشه. شلوارش هم همینطور. جهنم همون مانتو تنگه که برای بعضیا لبه دکمه هاش کشیده یا باز شده یا بدنشون دور تنه لباس ٤ تانون باگت چیده، بپوشن!
پی نوشت آخر:
خیلی از فروشندههای مانتو، آفت سایز درست خریدنن. کاملا مانتو از زیر کمر کشیده شده بالا و میگه ببین چه قالب تنته!
آخرین تیر و حربهشون هم اینه که خب یه سایز بزرگتر بپوشی سرشونه هاش خوب نمی ایسته.
خب نایسته! نمیخرم. لباسها قالبهای مختلف دارن. این مدل به فرم بدن من نمیاد. قرار نیست کل زنها بتونن یه مدل رو در سایزهای مختلف بپوشن و زیبا باشه.
قبلا سایز پیشنهادیشون رو پرو میکردم و بعد تقاضای سایز بعدی رو میکردم یا نمیخریدم. الان کاملا فرم بدن و مدل لباس و سایزم دستمه. اصلا به حرفشون در مورد سایز وقعی نمی نهم و به چشمان خودم اعتماد میکنم.
از همه مهمتر: در مورد مانتو اصلا به عدد سایزی که توی یقه چسبونده شده اهمیت نمیدم. اون که چشمم میگه رو پرو میکنم. مهم اینه اندازه باشه، کی ازت میپرسه چه سایزی "خریدی"؟ نهایت اون سایز رو قیچی کن بنداز دور. تو که سایزت عوض نشده، اون لباس عجیبه. واقعا هم بعضی مانتوها رو بذارین روی هم بین مدیوم و ایکسلارج فقط یک سانت فرقه!
پینوشت بعد از آخر: آخ جای شیرین جان خالیه. اگه بودن حسابی حرف میزدیم در این مورد.
اون نوشته مربوط به عشق اول رو یکبار دیگه خوندم و به کامنتهاتون فکر کردم. فرداش دنبال یه hashtag خندهدار بودم که خیلی خیلی اتفاقی با یک مطلبی روبرو شدم زیر عنوان how to get over a man
بیشتر برای تینیجرها بود ولی من واقعا معتقدم عقل معاشرت و رابطه زن و مردی تینیجرهای غربی به اندازه بیست، بیستپنج سالههای ماست.
نوشته بود که خشمتون نسبت به فردی که رفته یا شما ترکش کردید رو منهدم کنید چون خشم یک راهِ دفاعیِ ناخودآگاهِ انسانه، برای اینکه همچنان از نظر روحی به اون فرد وابسته بمونه. درواقع راهیه برای اینکه باز هم بهش فکر کنید.
این مطلب من رو خیلی به فکر برد. اینکه نکنه ناخودآگاه اولین عشق زندگیم، اولین مرد زندگیم، و اون همه سال هیستوری رو چون "نمیخوام" فراموش کنم، دارم با عصبانی بودن ازش جبران میکنم.
تمرین این ماه: عصبانی نباشم. نه از خودم (ال!!!)، نه از اون
-------
دیدین در این سریال، فیلم آمریکاییا عادت دارن میخوان به یکی بگن پشیمونن/عاشقشن/بیا دوباره امتحان کنیم /غیره، پا میشن صاف میرن در خونه اون فرد؟
این کارشون خیلی برام عجیبه. کلا با اختراعی به نام تلفن مشکل دارن انگار. بابا یه زنگ بزن بلکم کسی پیشش باشه نخواد تو بفهمی.
شعر مرتبط:
دیشب به در خانه او رفتم مست
انگشت به در زدم گمان کردم هست
همسایه او پنجره بگشود و بگفت
او ماه عسل رفته، سپس در را بست
تحلیل نکات کنکوری شعر برای قبول شدن در دانشگاه شریف:
آیا معشوقه شاعر قبل از ازدواج به تنهایی زندگی میکرده؟
آیا ممکن است شاعر زن بوده باشد؟
من کلا آدمیم که وقتی اتفاق ناگواری میفته اصلا نمیتونم هیچ کاری نکنم و مثلا فقط غصه بخورم یا صبر کنم بگذره یا .... باید حتما یه کاری انجام بدم. حتی وقتی خواب میبینم و خوابم وحشتناکه، تو خواب نقشه میکشم اوضاع رو درست کنم.
یه شب خواب دیدم در یه بیمارستان پرستارم. ولی اون بیمارستان آدما رو عوض میکرد. یه جور فیلم تخیلی بود واسه خودش. مثلا اعضا بدنشون رو عوض میکردن یا بعنوان برده ازشون استفاده میکردن.
بعد من دو تا بچه رو دیدم. معصوم. یه دختر 5 ساله و یه پسر 6 ماهه. طاقت نیاوردم و با اونها فرار کردم.
روزها توی جنگل و رودخونه راه میرفتیم و من هر فداکاری ازم برمیومد براشون میکردم.
رسیدم به یه ده. شبیه دهاتهای استانهای مرکزی ایران. همه دلشون سوخت که من با یه بلوز دامن پاره پوره و دو تا بچهام. بردنم پاسگاه ده.... اینجاش از خواب پریدم.
همهش نگران بودم که الان صاحبای بیمارستان میفهمن ما اینجاییم و میان سراغمون....
بعد فکر کردم اگه با رییس پاسگاه عروسی کنم میتونم ناشناس اونجا زندگی کنم و دیگه گزارش نمیده و کسی نمیفهمه ما اونجاییم.. خوابم برد.
خواب دیدم با رییس پاسگاه عروسی کردم. اولین چیزی که ازش خواستم لباس برای بچه ها بود.
روزها ظرف و لباس می شستم و یواشکی به دختربچه درس میدادم و براش قصه میگفتم. بجز اون با کسی حرف نمی زدم....
همه ده خوشحال بودن که رییس پاسگاه سر و سامون گرفته و زن خوبی نصیبش شده. زنی که هیچ توقع مالی نداره، هیچ فک و فامیلی نداره، بدون غر کار می کنه. فقط دو تا بچه از شوهر قبلیش (این دروغی بود که توی خواب گفته بودم) داره که خب چون بچههای خیلی آرومین اشکال نداره...
بیدار که شدم سرم داشت میترکید... کلافه بودم....
دو سه روز بعد از یکی پرسیدم.
گفت کودک درونت بوده. تو دلم گفتم چرا دو تا خب؟
بعدم من هیچ این کودک درون رو قبول ندارم.
الان فکر میکنم... شاید معصومیت روحم و عشق بودن.... که می خواستم با چنگ و دندون حفظشون کنم. به هر قیمتی....
تا قبل از اینکه دانشگاه قبول شم هر سال تابستون میرفتیم ییلاق پیش پدربزرگ و مادربزرگم. یه ایل آدم بودیم. خوش میگذشت ولی دق هم داشت چون نمیذاشتن تا لنگ ظهر بخوابم و از بالای درخت به بهانه اینکه دختری و میافتی زمین جمعم میکردن. آب و آبکشی دائم بخاطر نجس و پاکی کردنهای مامانبزرگم هم بود. مامانم رو هم کلا شام به شام میدیدیم! تلویزیون هم بد قراضه بود و کوچیک و سیاهسفید. در عوض فضای باز بود و من مثل اسب صبح تا شب میدویدم.
امشب که داشتم پرده ها رو می کشیدم، پنجره باز بود و چراغ بالکن از دیشب روشن مونده بود و یه نور محو انداخته بود توی تاریکی خونه. یهو همه چی منو یاد اون موقع انداخت....
هوا همیشه مثل الان بود. غروب به بعد سرد میشد و باد ملایمی میومد...
غروبها خونه سوت و کور بود. مامان بیرون بود و بابام هم برادرم رو برده بود فوتبال و برای آمدن مهمانهای شام هم زود بود. فقط مادربزرگم بود که لنگان و آروم چراغای حیاط رو روشن و فواره حوض رو راه میانداخت و به غذا سر میزد. ال 17 ساله در پذیرایی پرت که دیگه ازش استفاده نمیشد، روی مبلهای استیل هزار ساله (و بسیار سخت برای نشستن) مادام بوواری میخوند و انقدر غرق بود که حتی پا نمیشد چراغ روشن کنه و با همون نوری که از حیاط میومد میخوند... و هی فکر میکرد emma چشه آخه؟
امشب بادی که پرده رو نرم تکون میداد و من که لرز کرده بودم و سکوت خونه یهو بردم به اون حال و هوا... و همون غم نوجوونانه شیرین به دلم نشست.... به همون قشنگی و معصومی...
دوربین نزدیکتر میاد و من که به سمت ساحل شنا میکردم، با رسیدن به عمق کمتر روی پاهام میایستم و به جلو قدم برمیدارم. آفتاب مستقیم به صورتم میتابه و من به پاهام نگاه میکنم که آب رو میشکافن و جلو میرن. آب زلال کناره ساحل مثل اکلیلهای طلایی به اطراف پاشیده میشه. نفس میکشم و برای اولین بار در این 4 ساعت کنار دریا فکر میکنم. به گذشته و همه تابستانهای دیگری که مضطرب، در فکر، نگران، در امید فراموشی، در تلاش برای آرامش پیدا کردن و .... اینجا بودم.
-------
یکبار نوشته بودم که اشتباهی به کسی زنگ زده بودم که شمارهش رو به اسم فرد دیگهای save کرده بودم. دوباره این اشتباه پیش اومد :( این بار در مورد عشق اول.
قرار بود دخترخالهام بیاد دنبالمون و فسقلی رو ببریم زمین بازی. آماده که شدیم در کالسکه نشوندمش و اومدم بیرون چون دیگه طاقت نداشت منو با مانتو ببینه! اومدم به دخترخالهام زنگ بزنم ببینم کجاست که یکهو صداش در گوشی پیچید. منی که تمام شمارههاش رو پاک کرده بودم و هر مسجی میرسید بلاک میکردم که دیگه بره پی کارش یا فکر کنه اصلا از ایران رفتم، خودم بهش زنگ زده بودم. اوففف از دست من. حدس زدم وقتی صبح موبایلم رو به لپتاپ synch کرده بودم شمارهها به حالت قدیم دراومده بودن. میتونستم بگم اشتباه گرفتم ولی نگفتم. نمیدونم چرا. الان پشیمونم. سلام و علیک کردم و اون هم هی خوشحالی که مرسی زنگ زدی. پرسید ایرانی و گفتم هستم و بعد سریع خداحافظی کردم. تمام تنم داغ شده بود. با بچه توی کالسکه وسط خیابون، چند لحظه انگار در این دنیا نبودم.
-------
از سال 80 وبلاگ مینویسم. اولین وبلاگم با اسم و رسم واقعی بود. کلی دوست داشتم. یک سال بعد تعطیلش کردم چون شناخته شدم و یه وبلاگ دیگه نوشتم. اون وسطا بخاطر حضور دائم عشق اول در همه صحنهها یک وبلاگ دیگه یواشکی مینوشتم. خود خودم بودم. اسمش بود "گلها رو خودم میخرم". اسمم هم لارا. مثلا لارای دکتر ژیواگو. پاکش کردم. دوستای خیلی خوبی داشتم. وبلاگ خیلی خوبی بود. دلم براش تنگ شده. وبلاگ قبلیم بالاخره این دلتنگی رو از بین برد. ولی اینجا هنوز انگار راحت نیستم. شاید بخاطر قالبش باشه. نمیدونم.
-------
* از خونه کناری صدای لیلا فروهر میاد!
این مدت بارها پیش آمد که به عابران کوچهها یا مسافران ماشینهای اطراف نگاه کردم و با خودم گفتهام "معلوم است ناراحت است". ناراحتی از یک رابطه، از یک قهر، از یک ترکشدگی، از یک بحث و دعوا. و بعد فکر کردهام که چندوقت است با کسی (پارتنر) دعوا نکردهام؟ خیلی. چند وقت است از دست کسی در یک رابطه زن و مردی ناراحت نشدهام؟ چندوقت است برای دیر زنگ زدن، مسج ندادن، قرار را کنسل کردن، اصرار زیادی کردن، قولی را زیر پا گذاشتن و ... ناراحت نشدهام؟ چندوقت است برای عشق گریه نکردهام؟
به یاد تمام اشکهای پنهانی، بیصدا و با صدا، بینی قرمز، چشمهای پف کرده و درد و بغض گلو افتادم. به یاد بارهایی که بیماروار در تخت دراز میکشیدم، پتو را تا زیر چانه بالا میکشیدم و فکر میکردم. به یاد تمام لعنتیها و لعنتبهمنهایی که گفتم.
به عابران و مسافران نگاه میکنم. چشمهای غمگین، سرهای تکیه داده به صندلی، گردنهای خم شده، نگاههای دور... و یاد چه روزهایی، چه شبهایی.
فقط یک یاد و یک نوستالژی.
P.S: منظورم این نیست که هیچ اختلاف نظر یا ناراحتی برایم پیش نیامده. منظورم غم عشق است فقط...
دگرم آرزوی عشق نیست بیدلان را چه آرزو باشد؟
(فروغ)
شاید روز مناسبی برای نوشتن نباشه. دلم میخواست این اولین نوشتهام در اینجا خیلی خاص باشه. ولی همونطور که این مدت هم طول کشید، وقتی منتظر یه لحظه خاص باشی گاهی خیلی خیلی طول میکشه.
از دیشب دل توی دلم نیست که بنویسم ولی مغزم منجمد شده. تمام مطالبی که این مدت دوست داشتم بنویسم کاملا از ذهنم پاک شدهن.
قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم هم خبر یه تغییر اساسی در سیستم کاری رو شنیدم که اصلا خوشایندم نبود.
------------
کوچولو پنج ماهه بود که برای اولین بار تصمیم گرفتیم یه سفر یک روزه تفریحی به یه شهر توریستی نزدیک بریم و یک شام خیلی اول وقت بخوریم و برگردیم. از لحظه جاگیر شدن توی رستوران من مشغول شستن و ضدعفونی کردن دستهام و آماده کردن شیر و غذای فسقل شدم و ه مشغول سفارش دادن و بغل کردن و گردوندنش و آوردن آیتمهای جامونده از توی ماشین. همینجور مشغولمشغول چیزکی خوردم و ه رفت که حساب کنه. حضورش که از کنارم دور شد دیدم برای اولین بار با هم در رستوران غذا خوردیم بدون اینکه یک بار هم در چشمهاش نگاه کرده باشم...
-----------
یکی از کتابهایی که بارها و بارها خواندمش شوهر آهو خانم بود. مثلها و متلکهایشان را حفظ شده بودم. هما در مورد شوهر سابقش می گفت "خوبیهاشو که یادم نمیاد و بدیهاش هم از یادم نمی ره".
نسبت به عشق اول چنین حالتی پیدا کردم. 7 سال رابطه و سفر به هزار جا و دو سال هم رابطه بعد از ازدواج تقریبا بیشتر مکانها و فصلها رو پوشش میده. بارها دلم میخواست از این حس بنویسم. از اینکه چقدر از خودِ اون زمانم تعجب میکنم. چرا رفتارهایی که برام مهم بود داشته یا نداشته باشه رو با چشمپوشی (عشق؟) ازشون میگذشتم؟
او علاقه عجیبی به ثبت وقایع توسط عکس داشت. تا یکجا میرسیدیم چپ و راست عکس میگرفت. برای من بعضی بارهایش اصلا خوشایند نبود ولی چیزی نمیگفتم. بعضی بارهایش به نظرم cheap بود این کار ولی حرفی نمیزدم. الان از اینکه با کسی بودم که همهش دلش میخواسته از جاهایی که رفته عکس و فیلم داشته باشد تا نشان دیگران بدهد پشیمانم. از اینکه با کسی دوست بودم که در سفر خارج از کشور حتی در استخر هتل هم فیلمبرداری کرده پشیمانم.
زمانی که با هم آشنا شدیم (و من 20 ساله بودم) او هنوز متاهل بود. نمیدانم برای توجیه خودش بود یا چه که مداااام برای من از روابط خارج از ازدواج اطرافیان و دوستان و آشنایان و بستگانش میگفت. دید من در این 7 سال شکل بدی گرفت.
هم به شدت کنترلگر بود و هم دوست داشت من بپایمش. الان با مغز فعلیم میبینم کاملا غیرمستقیم مرا تشویق میکرد کیفش را بگردم، جیبش را بگردم، گوشیش را بگردم .... خودش هم هرجا میرفتم بارها و بارها زنگ میزد. یادم نمیرود که یک روز بعد از ظهر پیش دوستانم رفتم که برای امتحان فردا با هم درس بخوانیم و درست مثل ساعت شماتهدار هر یک ساعت زنگ میزد. اعصاب همگی خرد شده بود. من؟ اینها را از عشق میدیدم و هربار عاشقانهتر جواب میدادم. حتی اگر زنگ نمیزد گلایه میکردم که مرا فراموش کردهای.
به طرز بیمارگونهای تحت کنترلش بودم. دانشکده ما هر ماه یک اردو داشت و هر سال یک سمینار دانشجویی. از تمامی آنها من فقط یک اردو و یک سمینار را رفتم. کمترین در کل دانشکده. یک تابستان پدر و مادر سین، من و آرزو را به ویلای شمالشان دعوت کردند؛ تابستان بعد پدر و مادر آرزو و بعدی پدر و مادر من. هر بار یک المشنگهای راه انداخت که سفر به کامم تلخ شود. آخرین تابستان دوران دانشجویی، سین من و آرزو و 7-8 نفر دیگر از دوستانمان را دعوت کرد که تنهایی شمال برویم. من؟ نرفتم.... الان واقعا پشیمانم. پشیمانم که بجای اینکه سالهای دانشگاه را با کسی همسن و سال خودم به تفریحات 20 سالهها بگذرانم، با مردی 17 سال از خودم بزرگتر و به تفریحات دوران 40 سالگی گذراندم.
مدتها طول کشید که عادت بیمارگونه و مریضِ گشتن در یادداشتها و کیف دستی و لپتاپ و گوشی ه را کنار بگذارم. مدتها طول کشید وقتی از کنارم دور میشود مثل سایه تعقیبش نکنم که ببینم دور از چشم من با دختر پشت گیشه چگونه صحبت میکند و هزار پشیمانی دیگر.
سلام به همه دوستان عزیزم
واقعا فکر نمیکردم این همه وقت طول بکشه تا من اولین یادداشت رو اینجا بنویسم. بسیار بسیار دلم برای وبلاگ قبلیم تنگه. نتونستم اون قالب قبلی رو به اینجا منتقل کنم.
کسی میدونه چطور میشه این کار رو کرد؟
به زودی دوباره مینویسم این فقط یک شروع بود و یک سلام
پ.ن: بهناز عزیزم مرسی برای دوستیت و بودنت