طولانی

در این مدت که نبودم سه بار به شدت میخواستم بنویسم. نوشته فعلیم در مورد دو باره. از اونجاییکه در آینده احتمالا مدتی در فاز مادری محو بشم، الان می نویسم. هر دو مربوط به اوایل زمستون گذشته است و در هر دو مورد شانس اینو داشتم که کاملا تنها بودم.

-----------

در اتاق کارم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره موبایل ناشناس. با الو و سلام نشناختم و اون هم فهمید نشناختم. وقتی با لحن همیشگیش که فامیلم رو یه جوری می گفت ، گفت خانوم فلانی؟ فهمیدم کیه. اون فردی که قبلا در موردش نوشته بودم که عاشقش بودم و بهم گفته بود براش از سفرم چیزی بیارم و پولش رو هم نداده بود. یادتونه؟ همون بود. تمام شماره هاش رو بلاک کرده بودم، شماره جدیدی بود. دوباره اُردِر داشت! با پررویی تمام. کسیکه من از سال 89 دیگه نه دیده بودمش و نه تماسی باهاش گرفته بودم و به کلی از زندگیم محوش کرده بودم. حتی جرات کرده بود و به شماره خونه اون موقعم زنگ زده بود. وقتی دید من انقدر سرد حرف می زنم گفت شناختی؟ گفتم بله گفت "درست شناختی؟" کثافتِ تمام. گفتم متوجه منظورتون نمی شم. (لابد منظورش این بود تو که یه مدت با من رابطه جسمی داشتی). الان یادم نمیاد در جوابم چی گفت ولی نهایتا دو سه جمله بیشتر مطرح نشد و من هم طبعا گفتم نمی تونم چیزی که می خواد رو براش تهیه کنم و اون هم گفت پس از همکار دیگه ای بخوام و من هم بدون اینکه بگم باشه خداحافظی کردم. درجا اون شماره رو هم بلاک کردم و دوباره مشغول کارم شدم. این حجم وقاحت برام باور کردنی نیست.

-----------

تازه رسیده بودم سر کار و داشتم ماشین رو در پارکینگ شرکت پارک می کردم که یک شماره تلفن ثابت بهم زنگ زد. در حال چرخوندن فرمون الو گفتم. "سلام خانوم فلانی" از اون سلامهای مخصوصم کردم (سلام با لحن تعجب دار و سوالی که ینی شما کی باشین؟) "ال"

کسی بود که نوشته هام رو در این وبلاگ بخاطر عشق اون آغاز کرده بودم. کسی که اون همه از عشقش نوشته بودم.تنها کسی که می خواستم بخاطرش طلاق بگیرم. کسی که فراموش کردنش مساوی شد با فراموش کردن زندگی گذشته. ایمیلها و تلفنهایی که بلاک کردم.نشناخته بودمش. صداش رو نشناخته بودم. خودش رو معرفی کرد.

شوکه شده بودم. خیلی وقت بود که تماسی نگرفته بود. پرسید سر کاری و گفتم نه ولی نمی تونم هم صحبت کنم. (می تونستم. عمدا گفتم). گفت پس هر موقع تونستی به من یه زنگ بزن (با همون لحن ناراحتش (از اینکه نشناختم) لحنی که یه موقع براش می مردم و الان به نظرم لوس و طلبکاری و بی ربط و متوقع میومد). گفتم باشه و قطع کردم. شماره ثابت هم بلاک شد. تماسی نگرفتم. بهش فکر هم نکردم. عصر یه کوچولو دلم لرزید که ینی چی می خواسته بگه و شاید اتفاق مهمی بوده و ... . بعد گفتم هرچی می خواد باشه. نهایتش اینه که می خواد از ایران بره یا داره ازدواج می کنه یا داره از غم دوری من می میره یا مریضی لاعلاج گرفته یا داره خودکشی می کنه. حتی. هیچکدوم رو نمی خواستم بدونم. تمام شده بود. ساده ش هم این می شد که لابد این هم اُردی داشت یا می خواست بگه خیلی بی معرفتی یا دلش تنگ شده بود. این ها رو هم نمی خواستم بدونم.

-----------

فکر کردم به اینکه این دو نفر به اضافه مشاوری که بعدا بجای مشاوره همپای کشیدن هم شدیم و البته با هم رابطه هم داشتیمو همینطور هم عشق اول، همه بدون خداحافظی کنار گذاشته شدن. ینی من هیچوقت نرفتم بگم فلانی دیگه من و تو رابطه مون تمام شده و لطفا نه زنگ بزن نه تماس بگیر و ... . همینطوری حذف شدن. حوصله درامای اضافه و حرفهای اضافه و نه نرو و نه بگو آخه چرا و پس فلان و پس بهمان و احیانا دعوا یا گریه رو نداشتم.

عشق اول هنوز تا مدتها مسج تبریک عید و تولد می فرستاد و بعد از مدتی قطع شد، سریش هم نشد، مشکلی هم برام ایجاد نکرد. مشاور آخر هم یکی دو بار مسج داد که کجایی و چه می کنی و وقتی دید من سربالا جواب می دم انقدر شخصیت داشت که دیگه پیگیر نشه. فکر کنم الان هم هر جا ببینمش خیلی عادی از حال هم بپرسیم و بریم پی کارمون. اون آقای قسمت اول نوشته ام که یک لجن به تمام معناست و یاداوری اون رابطه برای من بدترین اتفاق زندگیمه. می مونه اون عشق سوزانی که به فرد قسمت دوم این نوشته داشتم. هیچوقت نفهمیدم ممکن بود چقدر ترک کردنش باعث شه برام مزاحمت ایجاد کنه. چون کار و محل زندگیم کاملا عوض شده. ولی همینکه فکر می کنم به اینکه توانایی این رو داشت که مزاحمت ایجاد کنه، ناراحتم می کنه.

-----------

بار سوم رو بعدا می نویسم. به اندازه کافی طولانی شد. البته دیگه کسی زنگ نمی زنه در قسمت بعد!


پ.ن: نمی دونم چرا خودبخود فونتای اینجا برای خودشون بزرگ و کوچیک می شن. کلا خیلی از بلاگ اسکای بدم میاد :(

نظرات 9 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 19:25 http://rooz-2020.blogsky.com/

سلام ال
خوش برگشتی
خیلی خوبه که باز مینویسی
دلوم سیت تنگ رفده بود به مولا...
سال نو مبارک و الهی که همواره سلامت و دلشاد باشی رفیق...

مرسی سهیلا جان :)

ژینو چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 22:58

من یکبار خداحافظی دردناکی داشتم. رابطه ای بود که با عقل تمومش کردیم در حالیکه هر دو به شدت درگیر هم بودیم. خیلی طول کشید حالم خوب شه. شاید جند سال. الان ولی برام یه خاطره دور و محوه. فک کنم اگه زنگ بزنه نشناسم صداش رو. هیچوقت هم هیچ مزاحمتی نداشت برام.
در مورد بعدی یهو تموم نشد رابطه و همچنان دوستان خوبی هستیم. دو ساله خبر ندارم ازش ولی میدونم ببینمش راحت میشینم و حرف میزنم. مثل دو دوست همجنس
امان از مورد آخر...هیچوقت فکر نمیکردم کسی باشه که برام مزاحمت ایجاد کنه ولی اذیتی که شدم و مزاحمتهایی که داشت هنوز هم کابوسه برام. باج خواهی و تهدیدهاش واقعا وحشتناک بود...
قبل این مسائل همیشه برام سوال بود اسیدپاشیها و اذیتها چطور اتفاق می افته و یا چرا باید با کسی با این شخصیت وارد شد که انقدر آسیب دید ولی بعدها به این نتیجه رسیدم آدمها میتونن قسمت شرورشون رو پنهان کنن و یا حتی ممکنه خودشون هم ندونن که همچین بخشی دارن تو شخصیتشون و یه تلنگر رو میاردش و چقدر میتونه ویرانگر باشه.
اندازه یه پست وامنت نوشتم :)

کامنت اندازه یک پست دوست می دارم. خیلی به کامنتت فکر کردم. دیدم من همه عمرم از "عواقب" ارتباط می ترسیدم. همیشه همیشه همیشه. از سن خیلی کم. مدام می ترسیدم طرف بعدا بیاد و به مامان بابام بگه، آبروریزی راه بندازه، مامانم هم البته خیلی می ترسوندم.
ببین دقیقا من هم الان دچار کلی یاداوری شدم و برای همین در جوابت یه پست می نویسم واقعا!

حسرت عدم پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 01:34

خوشحالم که به این ثبات رسیدی. وای که چه قدر بده فکر کردن به گذشته ای که ازش ناراضی ای. کاش میشد بعضی قسمتهای زندگی رو پاک کرد لااقل از ذهن خودمون. برای من هیچ وقت مزاحمتی نبوده ولی فکرش خیلی آزارم میده مخصوصا یکیش. که چرا آخه این همه احمق بودم و جذب چی اون آدم شدم?!!
مرسی که نوشتی

آره واقعا ای کاش می شد، البته اون وقت ممکن بود دوباره یه اشتباه رو آدم تکرار کنه. دقیقا بیشتر از همه آدم از خودش عصبانی می شه که چرا این حماقتها رو کرده.

حسرت عدم پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 01:36

منو باش که چه قدر درگیر سایز فونتها بودم که یعنی مهمتره این قسمتها:-)

:))

لیلی پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 02:39

وای ال حسابی ازون زنگ های مزخرف خورده گوشیت
من کلا تا منتظر یه تماس نباشم گوشیم رو می نیمم صدای زنگ هست که خودبخود تماس ها جواب نداده بمونه

چرا گفتی می نویسی چون چندوقت دیگه قراره تو مادری محو بشی؟

از حسادت فسقلی به برادرش پرسیده بودی
رفته رفته داره کمتر میشه
اوایل حتی میگفت بهش شیر نده "گذر زمان" واقعا بهترین راه حل بوده.

مزخرف بسیار مودبانه است برای توصیف اون زنگها ;)
من هم مثل تو تماسهای ناشناس رو در 99.9% موارد جواب نمی دم ولی جالبه که از شانسم این دو تا رو جواب دادم و موقعیتم هم جوری بود که مثلا کنار ه نبودم که بخوام جا بخورم و به من و من بیفتم و تونستم راحت برخورد کنم.
دلیل اینکه نوشتم محو می شم این بود که بار قبل تا مدتهااا فرصت نوشتن نداشتم، فکر کنم این بار هم دست کمی نداشته باشه
----
ای جانم. :)) شیر نده خیلی خوب بود! ببوسشون از طرف من

بهناز جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 03:53

ال از دختر عاشق تبدیل شدی به ی مادر عاشق تر همه چیز عوض شده و این پختگیه تو داره میرسه به کمال کشمکش های روحی ات یادمه و اینی که الان هستی اوج‌ شخصیتته واست خوشحالم
راستی نی نی جدید چیه کاش دخترباشه

واقعا همه چیز عوض شده. وقتی مسئولیت یک نوزاد که خودت وارد این دنیاش کردی باهاته دیگه خیلی چیزها تغییر می کنه. هیچی مثل قبل نیست... با وجود تمام سختی ها و بیداریها و اینکه یه شب خواب راحت در این مدت نداشتم و اکثر اوقات تا می نشستم از سکوت و ارامش شب استفاده کنم و کار ی کنم صدای نق نق بلند میشد، ولی آرامش روحیم خیلی بیشتره.
نی نی جدید هم پسره! البته من که بسیار راضیم! :))

غزاله شنبه 28 فروردین 1395 ساعت 13:26 http://ghazalleh.blogsky.com/

خیلی خوب بود واقعا آدم قبلش چقدر فکر می کنه دنیا به آخر می رسه و بعدش ، یادش هم نمی افته
من با خوندن خاطرات تو قسمتهایی از زندگی م مرور میشه

آره دقیقا. آدم فکر می کنه می میره اگه اون فرد نباشه و تا آخر عمر فلان و بیسار...

فروغ چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 ساعت 12:38

ال سلام
خیلی خیلی وقت بود که نخونده بودمت.همه ی این مدت یه جایی اون ته مه های ذهنم بودی،میخوام بگم که بهت فکر کردم.قبلا هم بهت گفته بودم که ورژن ِ پولدار و آزادتر منی.با تجربه های کودکی مشابه،مادرهای هم جنس و ......
و در نتیجه بزرگسال رفتار بزرگسالی مون هم خیلی شبیه هست به هم.من هنوز البته ازدواج نکردم ولی این نوشته هات رو ترس هات رو ،نگرانی هات رو ،حالت تهوعت از گذشته رو همه رو درک میکنم خیلی زیاد.
خوبه که مامان شدی.امیدوارم منم بتونم یک روزی عشق مادرانگی رو تجربه کنم.

ممنون فروغ جان که من رو می خونی. امیدوارم که حالا که دوست داری مادری رو تجربه کنی :)

بهناز پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1395 ساعت 00:11

ال منم همینطورم وقتی پسرم میخوابه دلم نمیخواد بخوابم لذت این تنهایی رو میبرم

:) برای من سختیش فردا صبحه که باید زود بیدار بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد