voices

شاید روز مناسبی برای نوشتن نباشه. دلم می‌خواست این اولین نوشته‌ام در اینجا خیلی خاص باشه. ولی همونطور که این مدت هم طول کشید، وقتی منتظر یه لحظه خاص باشی گاهی خیلی خیلی طول می‌کشه.

از دیشب دل توی دلم نیست که بنویسم ولی مغزم منجمد شده. تمام مطالبی که این مدت دوست داشتم بنویسم کاملا از ذهنم پاک شده‌ن.

قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم هم خبر یه تغییر اساسی در سیستم کاری رو شنیدم که اصلا خوشایندم نبود.

------------

کوچولو پنج ماهه بود که برای اولین بار تصمیم گرفتیم یه سفر یک روزه تفریحی به یه شهر توریستی نزدیک بریم و یک شام خیلی اول وقت بخوریم و برگردیم. از لحظه جاگیر شدن توی رستوران من مشغول شستن و ضدعفونی کردن دستهام و آماده کردن شیر و غذای فسقل شدم و ه مشغول سفارش دادن و بغل کردن و گردوندنش و آوردن آیتم‌های جامونده از توی ماشین. همینجور مشغول‌مشغول چیزکی خوردم و ه رفت که حساب کنه. حضورش که از کنارم دور شد دیدم برای اولین بار با هم در رستوران غذا خوردیم بدون اینکه یک بار هم در چشمهاش نگاه کرده باشم...

-----------

یکی از کتابهایی که بارها و بارها خواندمش شوهر آهو خانم بود. مثلها و متلکهایشان را حفظ شده بودم. هما در مورد شوهر سابقش می گفت "خوبیهاشو که یادم نمیاد و بدیهاش هم از یادم نمی ره".

نسبت به عشق اول چنین حالتی پیدا کردم. 7 سال رابطه و سفر به هزار جا و دو سال هم رابطه بعد از ازدواج تقریبا بیشتر مکانها و فصلها رو پوشش می‌ده. بارها دلم می‌خواست از این حس بنویسم. از اینکه چقدر از خودِ اون زمانم تعجب می‌کنم. چرا رفتارهایی که برام مهم بود داشته یا نداشته باشه رو با چشم‌پوشی (عشق؟) ازشون می‌گذشتم؟

او علاقه عجیبی به ثبت وقایع توسط عکس داشت. تا یک‌جا می‌رسیدیم چپ و راست عکس می‌گرفت. برای من بعضی بارهایش اصلا خوشایند نبود ولی چیزی نمی‌گفتم. بعضی بارهایش به نظرم cheap بود این کار ولی حرفی نمی‌زدم. الان از اینکه با کسی بودم که همه‌ش دلش می‌خواسته از جاهایی که رفته عکس و فیلم داشته باشد تا نشان دیگران بدهد پشیمانم. از اینکه با کسی دوست بودم که در سفر خارج از کشور حتی در استخر هتل هم فیلمبرداری کرده پشیمانم.

زمانی که با هم آشنا شدیم (و من 20 ساله بودم) او هنوز متاهل بود. نمی‌دانم برای توجیه خودش بود یا چه که مداااام برای من از روابط خارج از ازدواج اطرافیان و دوستان و آشنایان و بستگانش می‌گفت. دید من در این 7 سال شکل بدی گرفت.

هم به شدت کنترلگر بود و هم دوست داشت من بپایمش. الان با مغز فعلیم می‌بینم کاملا غیرمستقیم مرا تشویق می‌کرد کیفش را بگردم، جیبش را بگردم، گوشیش را بگردم .... خودش هم هرجا می‌رفتم بارها و بارها زنگ می‌زد. یادم نمی‌رود که یک روز بعد از ظهر پیش دوستانم رفتم که برای امتحان فردا با هم درس بخوانیم و درست مثل ساعت شماته‌دار هر یک ساعت زنگ می‌زد. اعصاب همگی خرد شده بود. من؟ اینها را از عشق می‌دیدم و هربار عاشقانه‌تر جواب می‌دادم. حتی اگر زنگ نمی‌زد گلایه می‌کردم که مرا فراموش کرده‌ای.

به طرز بیمارگونه‌ای تحت کنترلش بودم. دانشکده ما هر ماه یک اردو داشت و هر سال یک سمینار دانشجویی. از تمامی آنها من فقط یک اردو و یک سمینار را رفتم. کمترین در کل دانشکده. یک تابستان پدر و مادر سین، من و آرزو را به ویلای شمالشان دعوت کردند؛ تابستان بعد پدر و مادر آرزو و بعدی پدر و مادر من. هر بار یک الم‌شنگه‌ای راه انداخت که سفر به کامم تلخ شود. آخرین تابستان دوران دانشجویی، سین من و آرزو و 7-8 نفر دیگر از دوستانمان را دعوت کرد که تنهایی شمال برویم. من؟ نرفتم.... الان واقعا پشیمانم. پشیمانم که بجای اینکه سالهای دانشگاه را با کسی هم‌سن و سال خودم به تفریحات 20 ساله‌ها بگذرانم، با مردی 17 سال از خودم بزرگتر و به تفریحات دوران 40 سالگی گذراندم.

مدتها طول کشید که عادت بیمارگونه و مریضِ گشتن در یادداشتها و کیف دستی و لپ‌تاپ و گوشی ه را کنار بگذارم. مدتها طول کشید وقتی از کنارم دور می‌شود مثل سایه تعقیبش نکنم که ببینم دور از چشم من با دختر پشت گیشه چگونه صحبت می‌کند و هزار پشیمانی دیگر.

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 00:26

ال هیچ وقت انقدر بی پرده تعریف نکرده بودی!
انگار اینجا احساس بهتری از سکیورتی داری

ولی من هنوزم پشیمون نیستم چرا با 14سال بزرگتر بودم وگشتم... فاصله سنی منو زود بزرگ کرد خیلی زود
همین شد که تو زندگی به جلو پرت شدم ناخودآگاه
وهمسالام خیللیییی عقب نسبت شخص من موندن

خیلی به حرفت فکر کردم.... شاید ناخودآگاه کامل نوشتم که اگر منو پیدا کرد و خوند بدونه چقدر از اون سالها پشیمونم. یک جور انتقام شاید.
در مورد سن و سال که گفتی.. خب در مورد این فرد خاص شاید این مشکلات رفتاری رو اگر 10 سال یا 20 سال جوونتر هم بود می‌داشت و شاید اصلا ربطی به سن و سال نداشته باشه. من هم اون موقع هم سن و سالام به نظرم خیلی بچه و ناپخته میومدن. احساس میکردم نمیتونم روی پسرهای هم سن و سال خودم حساب کنم ولی او قوی و دانا و توانمند و با برو و بیا است و .... اون موقع که در رابطه بودم خیلی خوشحال بودم که انقدر ورای سنم هستم ولی الان اتفاقا میگم چرا باید زودتر بزرگ شد؟ چرا نباید با هم سن و سالا جلو رفت؟ چرا باید "پرت" شد به جلو؟
البته میدونم در خیلی از روابط سن فقط و فقط یک عدده و رضایت قلبی دو طرف همیشه حرف اول رو می زنه. من که فعلا در مورد ایشون یک پیرزن ناله نفرین کن شدم!

غزاله چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 08:13 http://ghazalleh.blogsky.com

منزل نو مبارک،‌
من هم یه آدم این مدلی دیدم ، واقعا موجودات اعصاب خورد کنی هستن ........ جالبترش اینه که خودشون هیچوقت آرامش ندارن چون همیشه فکر می کنن اطرافیان دارن می پیچوننشون یا علیه شون توطئه می کنن

سلام. ممنونم غزاله جان. والا این فرد در ظاهر بسیار آروم بود. من اون موقع نمی‌فهمیدم اینکه کسی دائم به من شک داشته باشه یک جور توهین به من و به اون رابطه است و فکر می‌کردم خیلی gesture عاشقانه‌ایه... هیهات

بهناز پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 02:27

آخ دست روی دلم نزار که خونه تمام سالهای قشنگ دانشجویی ام رو م به خاطر نگرانی های الکی اش خراب کرد هرچند بعد از ازدواج رفتارش رو ادامه نداد ولی مهم اون موقع بود ک بر باد رفت

ای بابا. یه دورانی که رفته و دیگه بر نمی‌گرده و آدم حسرتش رو داره

ژینو چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 19:52 http://zhinou.blogsky.com

من تجربه رابطه از دو سال کوچکتر خودم تا 15 سال بزرگتر رو داشتم...به نظرم همه این حسها بستگی به شخصیت طرف داره نه سن و سالش. اون اعتمادی که من به کوچکتر از خودم به 5 سال بزرگتر از خودم نداشتم...

بیشتر به نظرم بستگی به ماجراهایی که از سر گذرونده داره. اون فرد 17 سال بزرگتر از من بود. در سن خیلی پایین با یه دختر خانم ازدواج کرده بود و همون سال اول هم صاحب یه دختر شده بود. خب باورت میشه آخرین باری که من باش تلفنی حرف زدم داشت دخترش رو شوهر می‌داد و من هنوز حامله نشده بودم؟ ینی ممکنه الان همزمان با مادر شدن من اون پدربزرگ شده باشه!
وگرنه فرزاد که یکی از پسرهای اکیپ ماست 11 سال از من بزرگتره ولی از همه پسرای دیگه گروه که همممممه بلااستثنا از من کوچیکترن، پایه تر و شادتر و اهل دل تره.

پری سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 11:11

سلام عزیزم.من چند ساله دارم وبلاگتو میخونم.برات تا حالا کامنت نذاشته بودم. حس میکنم یکی از دوستام هستی که هر چند وقت یکبار دردل میکنن.امیدوارم نزاری به حساب دخالت ولی خیلی کنجکاور شدم بدونم این همون شخصیه که یکبار تعریف کردی از اینکه قبل از برگشتن از سر کارش یک شهر دیگه (حدس زدم عسلویه) میرفتی خونشو مرتب میکردی و اشپزی و مامانت مخالف ازدواج بودن؟؟؟ اگه نخواستی تو وبلاگ جواب بدی برات میل گذاشتم دوست داشتی اونجا بگو!

سلام پری جان. بله ایشون همون فرد هستن.
ممنون که برام نوشتی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد